لاَیَمْنَعُ الضَّیْمَ الذَّلِیلُ! وَ لاَیُدْرَکُ الْحَقُّ إِلاّ بِالْجِدِّ!
أَىَّ دَار بَعْدَ دَارِکُمْ تَمْنَعُونَ وَ مَعَ أَىِّ إِمَام بَعْدِی تُقَاتِلُونَ؟
اَلْمَغْرُورُ ـ وَاللهِ! ـ مَنْ غَرَرْتُمُوهُ، وَ مَنْ فَازَبِکُمْ، فَقَدْ فَازَ ـ وَاللهِ! ـ بِالسَّهْمِ الاَْخْیَبِ، وَ مَنْ رَمَى بِکُمْ فَقَدْ رَمَى بِأَفْوَقَ نَاصِل.
افراد ضعيف و ناتوان، هرگز نمى توانند ستم را از خود دور کنند; و حق جز با تلاش و کوشش به دست نمى آيد. از کدامين خانه بعد از خانه خود دفاع مى کنيد؟ (آيا برتر از دارالاسلام جايى هست؟) و همراهِ کدام امام و پيشوا بعد از من به مبارزه با دشمن برمى خيزيد؟ (آيا امامى آگاهتر و عادل تر از من سراغ داريد؟) به خدا سوگند فريب خورده واقعى کسى است که فريب شما را بخورد و آن کس که بخواهد به وسيله شما پيروز شود به خدا سوگند همانند کسى است که در قرعه کشى و بخت آزمايى، برگ نابرنده اى نصيبش شود! و کسى که بخواهد به وسيله شما تيرى به سوى دشمن پرتاب کند، مانند کسى است که با تير سر و ته شکسته تيراندازى مى کند.
در این فراز امام (علیه السلام) نخست به یک اصل بسیار مهم در زندگى انسان ها اشاره کرده، مى فرماید: «افراد ضعیف و ناتوان، هرگز نمى توانند ستم را از خود دور کنند; و حق جز با تلاش و کوشش به دست نمى آید; لاَیَمْنَعُ الضَّیْمَ(1) الذَّلِیلُ! وَ لاَیُدْرَکُ الْحَقُّ إِلاّ بِالْجِدِّ!»
سزاوار است که این دو جمله را با آب طلا بنویسند و هر روز و هر شب براى مردم ستمدیده جهان تکرار کنند تا جزء فرهنگ آنها شود و در اعماق روح و خون آنها نفوذ کند.
آرى، ستمگران جهان هرگز به افراد ذلیل و ناتوان رحم نکرده و حقّ آنها را با میل و رغبت به آنان تقدیم نمى کنند. حق گرفتنى است و با تلاش و کوشش و ایثار و فداکارى باید آن را به چنگ آورد. نباید فراموش کرد که با زورمندان و ستمگران جز با زبان زور نمى توان سخن گفت.
اصولا طبیعت زندگىِ این جهان چنین است که در راه رسیدن به مقاصد عالى مادّى و یا معنوى، موانع فراوانى وجود دارد و آن کس که با این موانع پیکار نکند و ضعف و سستى نشان دهد، هرگز به مقصد نخواهد رسید.
سپس امام (علیه السلام) براى قطع بهانه جویى آنان به این نکته اشاره مى کند که شما منتظر چه هستید؟ «از کدامین خانه، بعد از خانه خود دفاع مى کنید؟ (آیا بالاتر و برتر از دارالاسلام، جایى هست؟) و همراه کدام امام و پیشوا بعد از من به مبارزه (با دشمن) برمى خیزد»؟ (آیا امامى، آگاه تر و عادل تر و پرتجربه تر از من سراغ دارید؟) أَىَّ دَار بَعْدَ دَارِکُمْ تَمْنَعُونَ وَ مَعَ أَىِّ إِمَام بَعْدِی تُقَاتِلُونَ؟
آرى، اگر شما از خانه خود که دارالاسلام است دفاع نکنید از هیچ چیز دفاع نخواهید کرد و اگر همراه من آماده پیکار با دشمن نشوید، با هیچ کس نمى توانید این برنامه را اجرا کنید. همیشه باید ذلیل و ناتوان و اسیر چنگال دشمن باشید و ابتکار عمل در دست آنها باشد و شما همانند بردگانِ بى اختیار در دست آنها باشید.
در واقع امام مى خواهد آنها را با هر چیزى که به آن پایبندند تحریک و تشویق کند; اگر طرفدار حق هستند، حق بدون تلاش و کوشش به چنگ نمى آید و اگر علاقمند به خانه و لانه و وطن خویشند، آن هم بدون مبارزه با دشمنان محفوظ نمى ماند و اگر علاقمند به امام و پیشوایتان هستید، کدام امام و پیشوا بهتر از آنچه دارید پیدا مى شود؟ پس درد شما چیست؟ و مشکل شما کجا است؟
امام (علیه السلام) در ادامه این سخن آنها را به خاطر مکر و فریب و سستى و بى تفاوتى شان شدیداً مورد سرزنش قرار مى دهد، مى فرماید:
«به خدا سوگند! فریب خورده واقعى کسى است که فریب شما را بخورد! اَلْمَغْرُورُ ـ وَاللهِ! ـ مَنْ غَرَرْتُمُوهُ(2).
زیرا ممکن است که شخص شیّاد فریبکارى، بخشى از سرمایه و زندگى انسان را ببرد یا لباس و خانه او را برباید، امّا شما با فریبکارى خود همه چیز مرا غارت کردید و به تمام سرنوشت مسلمانان پشت پازدید و عدل و دادگرى، پاکى و تقوى، عزّت و سربلندى، حقوق مردم و مستضعفان را بر باد دادید. سپس مى افزاید:
«کسى که بخواهد به وسیله شما، پیروز، شود به خدا سوگند! همانند کسى است که در قرعه کشى و بخت آزمایى، برگ نابرنده اى نصیبش شود; وَ مَنْ فَازَبِکُمْ، فَقَدْ فَازَ ـ وَاللهِ! ـ بِالسَّهْمِ الاَْخْیَبِ»(3).
اشاره به این که کمک و همکارى شما به هیچ وجه حساب شده نیست و کسى که اعتماد بر همکارى شما کند، مانند کسى است که در یک قرعه کشى شرکت کرده که نتیجه آن در پایان، برگ نابرنده است.
مسأله قرعه کشى و بخت آزمایى در میان عرب با تشریفات خاصّى معمول بوده است. آنها شترى را مى خریدند و آن را به قسمتهاى متعدّدى تقسیم مى کردند، سپس ده چوبه تیر داشتند که هر کدام از آنها نامى داشت و بر روى آن نوشته شده بود. هفت عدد از تیرها، به ترتیب، برنده یک سهم و دو سهم، تا هفت سهم (مجموعاً بیست و هشت سهم) بود و سه چوبه تیر دیگر، برنده هیچ سهمى نبود و هر کدام از آنها نیز نامى داشت. و در واقع، سهم «اخیب» (چوبه تیر نابرنده) عنوانى براى آنها بود.
مجموع این ده تیر را در کیسه اى مى کردند و تکان مى دادند و به ترتیب به نام ده نفر خارج مى کردند. آنها که صاحب تیر برنده مى شدند، سهم خود را از گوشت شتر مى بردند و آنها که سه چوبه تیرِ نابرنده به نامشان مى افتاد، مجبور بودند هر کدام یک سوم بهاى شتر را بپردازند; به این ترتیب این سه نفر نه تنها برنده نبودند، بلکه خسارت نیز بر دوش آنها بود.
امام (علیه السلام)مردم کوفه را که همکاریشان بى ارزش و مبارزه هایشان توخالى و خسارت بار بود، به آن چوبه هاى تیر نابرنده پرخسارت تشبیه مى کند; و چه تشبیه گویا و ظریفى!
حضرت در ادامه سخن به تشبیه گویاى دیگرى مى پردازد و مى افزاید:
«کسى که بخواهد به وسیله شما تیرى به سوى دشمن پرتاب کند، مانند کسى است که با تیر بى پیکان تیراندازى مى کند! وَ مَنْ رَمَى بِکُمْ فَقَدْ رَمَى بِأَفْوَقَ نَاصِل(4)».
تیراندازان قدیم که با کمان تیراندازى مى کردند، تیرهایى داشتند که از سه قسمت تشکیل شده بود: چوبه تیر ـ که اصل تیر را تشکیل مى داد ـ و پرهایى که در انتهاى آن بود و سبب مى شد چوبه تیر به طور مستقیم به سوى هدف حرکت کند و نوک فلزى که در سر چوبه تیر بود سبب فرورفتن تیر در هدف مى شد.
بدیهى است که اگر تیر نوک فلزى نداشته باشد، علاوه بر این که حرکتش خالى از انحراف نخواهد بود، به هدف هم که مى رسد کارى از آن برنمى آید و آخرین اثرش، مانند اثر شلاّقى است که بر بدن وارد شود و نیز تیرى که آخرش شکسته، روى زِه قرار نمى گیرد و به پیش رانده نمى شود و به فرض که نوک فلزى هم داشته باشد، کارى از آن ساخته نیست.
امام در این سخن بر این نکته تأکید مى کند که شما مردم کوفه، فاقد نیروى اصلى تهاجم بر دشمن ـ که همان نیروى ایمان و شجاعت و وفادارى و تقوا است ـ هستید و چنان به زندگى روزمرّه پرزرق و برق خود چسبیده اید که همه ارزش ها را به دست فراموشى سپرده اید.
در اینجا نکته قابل توجّه این است که «اَفْوَق» از مادّه «فوق» به معناى «ته چوبه تیر» است که داراى شکافى است و روى زه قرار مى گیرد و با فشار آن به پیش رانده مى شود و «ناصل» از ماده «نصل» به معناى فلز تیزى است که بر سر تیر نصب مى شود. تعبیر «افوق ناصل» در موردى گفته مى شود که چوبه تیر، نه سر داشته باشد و نه ته، که هیچ کارى از آن ساخته نیست; چرا که فقدان یکى از این دو، آن را از کار مى اندازد، تا چه رسد که هر دو قسمت خراب باشد.
نکته ها
1 ـ حقّ گرفتنى است
از تعبیرى که در جمله «لایُدْرَکَ الْحَقُّ إلاّ بالْجِدِّ» در فراز بالا آمد، این اصل اساسى زندگى انسان ها، به خوبى استفاده مى شود که حقّ گرفتنى است، نه دادنى; یعنى «در جوامعى که زورمندان و غارتگران حاکمند، یا در کمین حکومتند، هرگز نمى توان انتظار داشت که با میل و رغبت حقوق مستضعفان را به آنها بدهند; چرا که قدرت آنها، اصولا از غصب حقوق دیگران به دست مى آید و بازگرداندن حقوق دیگران به آنها، مساوى است با از دست دادن قدرتشان و این، کارى است که هرگز آماده انجام آن نیستند.
اینجاست که امام، به همه ستمدیدگان و محرومان و مستضعفان جهان درس مى دهد که متحد شوند و به پاخیزند و با تلاش و کوشش، حقِّ خود را از زورمندان بگیرند و در این راه، به یقین پیروز مى شوند; چرا که غاصبان حتّى براى حفظ موقعیت خود حاضر به ایثار نیستند، در حالى که مستضعفان و ستمدیدگان هر بهایى را براى احقاق حقّ خویش مى پردازند.
درست است که در دنیاى امروز شعارهایى در زمینه حقوق بشر و بازگرداندن حقّ محرومان به آنها داده مى شود، ولى تجربه نشان داده که این شعارها دامى است براى همان قشر محروم و مستضعف و فریب و نیرنگى است براى اغفال آنها و در نتیجه غصب حقوق آنان. بنابراین، این اصل که «حقّ را باید گرفت» هم در گذشته صادق بوده و هم امروز و هم فردا و فرداها.
آرى، مؤمنان پاکدل و سربلند دست روى دست نمى گذارند تا زورمندان بى رحم تمام سرمایه ها و افتخارات آنها را بر باد دهند. نزد آنان تن به شمشیر دادن بر تسلیم ذلیلانه در برابر زورمندان غاصب ترجیح دارد.
این همان درسى است که امام حسین (علیه السلام) در میدان نینوا در روز عاشورا به جهانیان آموخت و در جمله هاى تاریخى و ماندگارش فرمود: «ألا! وَ إنَّ الدّعی بن الدّعی قَدْ تَرَکَنی بَیْنَ السِلّةِ و الذِلّة! وَ هیهاتَ لَهُ ذلِکَ! هیهاتَ مِنّى الذلّةُ! اَبَى اللهُ ذالِکَ لَنا وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ حُدُودٌ طَهُرَتْ وَ حُجُورٌ طابَتْ، أنْ نُؤثر طاعَةَ اللّئامِ عَلى مَصارعِ الْکِرامِ»; «آگاه باشید! مرد آلوده، فرزند آلوده، مرا در میان شمشیر و ذلّت مخیّر ساخته است. هیهات که من ذلّت را بپذیرم و او به مقصد خویش برسد! خداوند و رسولش و مؤمنان و نیاکان پاک دامن و مادران پاکیزه، از این ابا دارند که اطاعت لئیمان را بر قربانگاه بزرگواران ترجیح دهیم».(5)
این که آیات قرآن کراراً مؤمنان را به صبر و استقامت دعوت مى کند، در واقع براى همین است. در آیه 214 بقره مى خوانیم:
«(أمْ حَسِبْتُمْ أنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمّا یَأتِکُمْ مَثَلُ الَّذینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْساءُ، وَ الضَّرّآءُ وَ زُلْزِلُوا حَتّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَ الَّذینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتى نَصْرُ اللهِ أَلا اِنَّ نَصْرَ اللهِ قَرِیبٌ); آیا گمان کردید داخل بهشت مى شوید بى آن که حوادثى همانند حوادث گذشتگان به شما برسد؟ همانا که گرفتاریها و ناراحتیها به آنها رسید و آنچنان ناراحت شدند که پیامبر و افرادى که ایمان آورده بودند، گفتند: «پس یارى خدا کى فرا مى رسد؟» آگاه باشید که یارى خدا نزدیک است.»
مطالعه تاریخ جنگهاى اسلامى، مانند بدر و احد و احزاب و تبوک و حُنین نیز این حقیقت را آشکار مى سازد که مسلمانان نخستین در عصر پیامبر، اگر شاهد پیروزیهاى سریع و پى در پى بودند، همه بدون استثناء در سایه جِدّ و جهد و ایثار و فداکارى بسیار صورت گرفت، درست است که دست حمایت الهى بالاى سر آنها بود، ولى از نظر اسباب ظاهر عامل پیروزى تلاش و کوشش آنان بود.
این یک قانون جاودانه تاریخ است نه منحصر به یاران پیامبر و امام حسین(علیه السلام)بوده و نه مربوط به دیروز و امروز است; بلکه در آینده مانند گذشته نیز این اصل اساسى حاکم است.
2 ـ دفاع از وطن
هر قدر انسان به تاریخ عصر امیرالمؤمنین على (علیه السلام) آشناتر مى شود و ضعف ها و ناتوانى هاى عجیب مردم عراق و کوفه را در آن عصر بررسى مى کند، به این حقیقت تلخ واقف مى گردد که این مردم زبون و ذلیل و نادان چگونه ارزش هاى مکتب این پیشواى بزرگ را با اعمال خودشان به زیر سؤال بردند!
به همین دلیل مولا على (علیه السلام) براى تحریک آنها و آماده ساختن شان جهت مبارزه با دشمنان خون آشام از تمام وسایل ممکن استفاده مى کند، از جمله در فراز بالا روى مسأله وطن و علاقه انسان ها به آن تکیه فرموده و مى گوید:
«أىَّ دار بَعْدَ دارِکُمْ تَمْنَعُونَ؟; از کدامین خانه و وطن بعد از خانه و وطن خود، دفاع مى کنید؟»
اشاره به این که هر انسانى به خانه و وطن خویش علاقه مند است و هنگامى که آن را در خطر جدّى ببیند، هر کس که باشد، و از هر آیین و مکتبى پیروى کند، براى دفاع از آن به پا مى خیزد، امّا این روح نیز در شما مرده است.
در اینجا، این سؤال پیش مى آید که آیا احترام به وطن در اسلام، به عنوان دارالاسلام بودن است؟ یعنى کشور اسلام، از این نظر که کشور اسلام است، احترام دارد یا نه، وطن ذاتاً از دیدگاه اسلام داراى احترامى است که وقتى دار الاسلام بر آن تطبیق کند، احترام آن دو چندان مى شود؟ پاسخ این سؤالات را در آیات و روایات مى توان پیدا کرد و حکم عقل نیز آن را تأیید مى کند. توضیح این که کراراً در آیات قرآن آمده است که «بیرون راندن از وطن، یک ضدّ ارزش» است. مفهوم آن، این است که وطن ذاتاً یک ارزش محسوب مى شود. از جمله، آیاتى که بوضوح این معنا را بیان مى کند، آیات 8 و 9 سوره ممتحنه است، مى فرماید:
«(لایَنْهاکُمْ اللهُ عَنِ الَّذینَ لَمْ یُقاتِلُوکُمْ فِى الدّینِ وَ لَمْ یُخْرِجُوکُمْ مِنْ دِیارِکُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا اِلَیْهِمْ اِنَّ اللهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ إِنَّما یَنْهاکُمُ اللهُ عَنِ الَّذینَ قاتَلُوکُمْ فی الدّینِ وَ أَخْرَجُوکُمْ مِنْ دِیارِکُمْ وَ ظاهَرُوا عَلى اِخراجِکُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ وَ مَنْ یَتَوَلَّهُمْ فَأوُلئِکَ هُمُ الظّالِمُونَ); «خدا شما را از نیکى کردن و رعایت عدالت نسبت به کسانى که در امر دین با شما پیکار نکردند و از خانه و دیارتان بیرون نراندند، نهى نمى کند; چرا که خداوند عدالت پیشگان را دوست دارد. تنها شما را از دوستى کسانى نهى مى کند که در امر دین، با شما پیکار کردند و شما را از خانه هایتان بیرون راندند، یا به بیرون راندن شما کمک کردند، ]نهیتان مى کند[ از این که با آنها دوستى کنید. و هر کس آنها را دوست دارد، ظالم و ستمگر است.»
در این دو آیه، مخصوصاً، مسأله اخراج از خانه و وطن، در برابر مقاتله در دین قرار داده شده، که نشان مى دهد هر کدام، ارزشى جداگانه دارد.
در آیه 246 سوره مبارکه بقره نیز این سخن، از زبان گروهى از بنى اسرائیل نقل شده است: «(قالُوا وَ ما لَنا أَلاّ نُقاتِلَ فى سَبیلِ اللهِ وَ قَدْ اُخْرِجْنا مِنْ دِیارِنا وَ أَبْنائِنا); آنها، به پیامبر زمان خود گفتند: «چگونه ممکن است که در راه خدا پیکار نکنیم، در حالى که از خانه ها و فرزندانمان رانده شده ایم (شهرهاى ما از سوى دشمن، اشغال و فرزندانمان اسیر شده اند؟»
این تعبیر نشان مى دهد که انگیزه آنها براى جهاد، علاوه بر حفظ آیین الهى، نجات وطن بوده است و پیامبر آنان بر این سخن اعتراض نکرد و عملا بر آن مُهر تأیید نهاد. در این باره آیات دیگرى نیز هست که طالبان به آنها مراجعه کنند.
پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) نیز هنگامى که مى خواست از مکّه هجرت کند، سخت ناراحت و منقلب بود. درست است که مکّه، ارزش معنوى و الهى فوق العاده اى داشت، ولى به نظر مى رسد که علاقه پیامبر به آن شهر جهات متعدّدى داشت که از جمله علاقه او به زادگاهش بود. خداوند با این جمله او را دلدارى داد:
«إِنَّ الّذى فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرآنَ لَرَادُّکَ إِلَى مَعَاد; آن کس که قرآن را بر تو فرض کرد، تو را به جایگاهت باز مى گرداند».(6)
اساساً انسان رابطه مادّى و معنوى فراوانى با زادگاه خود دارد و تاریخِ زندگیش با آن پیوند ناگسستنى پیدا کرده است. همین پیوند، سبب علاقه او به وطن مى شود و همین علاقه، انگیزه حفظ و دفاع و عمران و آبادى آن مى گردد.
در حدیثى از امام على (علیه السلام) مى خوانیم: «عُمِرَتِ الْبُلْدانُ بِحُبِّ الأَوْطانِ; شهرها با حبّ وطن آباد مى شود».(7)
در حدیث دیگرى از همان حضرت مى خوانیم: «مِنْ کَرَمِ الْمَرْءِ بُکائُهُ; عَلى ما مَضى مِنْ زَمانِه وَ حَنینِهُ اِلى أَوطانِه; از نشانه هاى ارزش و شخصیت انسان آن است که نسبت به عمر از دست رفته (که در آن کوتاهى کرده است) اشک بریزید و نسبت به وطنش علاقه مند باشد».(8)
حدیث معروف «حُبُّ الْوَطَنِ مِنَ الاْیمانِ»;(9) علاقه به وطن، از نشانه هاى ایمان است»، نیز در منابع مختلفى نقل شده است.
از مجموع آنچه گفته شد، مى توان نتیجه گرفت که عشق و علاقه به زادگاه و وطن هم ریشه هایى در قرآن مجید دارد و هم در روایات و هم در منطق عقل. ولى این بدان معنا نیست که انسان نسبت به وطن و زادگاهش عشق کورکورانه داشته باشد و اگر فرضاً براى تکامل علمى و مادّى و معنوى هجرت از وطن ضرورت پیدا کند، متعصبانه از وطن جدا نشود، هر چند به قیمتِ عقب ماندگى و درماندگى او تمام شود. پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله وسلم) با هجرت خود از مکّه ـ که علاوه بر تمام مزایاى معنوى، زادگاه آن حضرت بود ـ به مدینه که محیط بازترى براى نشر و پیشرفت اسلام محسوب مى شد، ثابت کرد که ماندن در وطن همیشه مطلوب نیست و استثنائاتى دارد که باید آن را پذیرفت.
جالب این که پس از فتح مکه، باز پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) آنجا را براى اقامتگاه خویش انتخاب نکرد و به مدینه بازگشت; چرا که مدینه جایگاه مناسب ترى براى مرکزیت اسلام بود. به همین دلیل در حدیث معروفى که در کلمات قصار نهج البلاغه از امیرمؤمنان على(علیه السلام) نقل شده مى خوانیم که فرمود: «لَیْسَ بَلَدٌ بأحَقَّ بِکَ مِنْ بَلَد. خَیْرُ الْبِلادِ ما حَمَلَکَ; شهرى براى تو شایسته تر از شهر دیگرى نیست (و در ضرورت ها باید از وطن هجرت کنى) بهترین شهرها شهرى است که تو را پذیرا شود (یعنى وسایل پیشرفت تو را فراهم سازد.)(10).
این نکته نیز قابل توجه است که اگر وطن مادّى و جسمانى توأم با وطن معنوى و روحانى گردد و عنوان دارالاسلام به خود بگیرد، عشق و علاقه و احترام به آن، بمراتب، افزون تر مى گردد و در اینجاست که انگیزه هاى معنوى و مادّى، دست به دست هم مى دهند و انسان را براى دفاع از آن تا آخرین نَفَس آماده مى سازند.
* * *
1 ـ ضيم، به معناى «ظلم و ستم» آمده است. 2 ـ مقدم شدن «المغرور» ـ که در واقع، خبرِ مبتدا است ـ در اينجا، معناى حصر را مى رساند; يعنى فريب خورده واقعى، تنها چنين کسى است. 3 ـ «اخيب»، از ماده «خيب»، در اصل، به معناى «محروم شدن و از دست رفتن مطلوب» است و «سهم اَخيب» به چوبه تيرى مى گويند که به هنگام بخت آزمايى علامت باخت را دارد. 4 ـ «افوق ناصل» چوبه تيرى است که نه پيکان داشته باشد، نه شکاف آخر، يعنى، نه سر دارد و نه ته، در نتيجه به درد نمى خورد. 5 ـ بحارالانوار، جلد 45، صفحه 83. 6 ـ سوره قصص، آيه 85. 7 ـ بحارالانوار، جلد 75، صفحه 45. 8 ـ بحارالانوار، جلد 7، صفحه 264. 9ـ سفينة البحار، ماده «وطن». 10 ـ نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 442.