شرح آیات 15 و 16 سوره مبارکه نمل
15وَ لَقَدْ آتَیْنا داوُدَ وَ سُلَیْمانَ عِلْماً وَ قالاَ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی فَضَّلَنا عَلىکَثِیر مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنِینَ
16وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ وَ قالَ یا أَیُّهَا النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِوَ أُوتِینا مِنْ کُلِّ شَیْء إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِینُ
ترجمه:
15 ـ و ما به داود و سلیمان، دانشى عظیم دادیم; و آنان گفتند: «ستایش از آن خداوندى است که ما را بر بسیارى از بندگان مؤمنش برترى بخشید».
16 ـ و سلیمان وارث داود شد، و گفت: «اى مردم! زبان پرندگان به ما تعلیم داده شده، و از هر چیز به ما عطا گردیده; این فضیلت آشکارى است».
تفسیر:
حکومت داود و سلیمان
به دنبال نقل گوشه اى از داستان موسى(علیه السلام)، به بحث پیرامون دو تن دیگر از پیامبران بزرگ الهى، «داود» و «سلیمان» مى پردازد، البته در مورد داود(علیه السلام)اشاره اى بیش نیست، اما در مورد سلیمان، بحث مشروح ترى آمده است.
ذکر گوشه اى از داستان این دو پیامبر، بعد از داستان موسى(علیه السلام)، به خاطر آن است که: اینها نیز از پیامبران بنى اسرائیل بودند، و تفاوتى که تاریخ آنها با تواریخ پیامبران دیگر دارد این است که: اینها بر اثر آمادگى محیط فکرى و اجتماعى بنى اسرائیل، توفیق یافتند دست به تأسیس حکومت عظیمى بزنند، و آئین الهى را با استفاده از نیروى حکومت، گسترش دهند.
لذا از لحن سرگذشت پیامبران دیگر، که با مخالفت شدید قوم خود روبرو مى شدند و گاه آنها را از شهر و دیارشان بیرون مى کردند، در اینجا خبرى نیست، و تعبیرات به کلى با آنها فرق دارد.
این، به خوبى نشان مى دهد که: اگر دعوت کنندگان الهى توفیقى براى تشکیل حکومت بیابند، تا چه اندازه مشکلات حل مى شود، و راه آنها صاف و هموار مى گردد.
به هر حال، در اینجا سخن از علم، قدرت، توانائى و عظمت است، سخن از تسلیم و اطاعت دیگران حتى جن و شیاطین در برابر حکومت الهى است، سخن از تسلیم پرندگان هوا و موجودات دیگر است، و بالاخره، سخن از مبارزه شدید با بت پرستى از طریق دعوت منطقى، و سپس بهره گیرى از قدرت حکومت است.
و اینها است که داستان این دو پیامبر را از دیگر پیامبران جدا مى سازد.
جالب این که: قرآن سخن را از مسأله «موهبت علم» که زیر بناى یک حکومت صالح و نیرومند است، شروع کرده مى گوید: «ما به داود و سلیمان علم قابل ملاحظه اى بخشیدیم» (وَ لَقَدْ آتَیْنا داوُدَ وَ سُلَیْمانَ عِلْماً).
گرچه، بسیارى از مفسران در اینجا خود را به زحمت انداخته اند که ببینند این کدام علم بوده که در اینجا به صورت سربسته بیان شده؟ و خداوند به داود و سلیمان(علیهما السلام) عطا فرموده.
بعضى آن را به قرینه آیات دیگر، علم قضاوت و داورى دانسته اند: وَ آتَیْناهُ الْحِکْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ: «ما به داود، حکمت و راه پایان دادن به نزاع ها آموختیم».(1)
وَ کُلاًّ آتَیْنا حُکْماً وَ عِلْماً: «ما به هر یک از داود و سلیمان مقام داورى و علم عطا کردیم».(2)
بعضى نیز به قرینه آیات مورد بحث، که از منطق طیر (گفتار پرندگان) سخن مى گوید: این علم را، علم گفتگوى با پرندگان دانسته اند.
و بعضى دیگر به قرینه آیاتى که از علم بافتن زره و مانند آن سخن مى گوید، خصوص این علم را مورد توجه قرار داده اند.
ولى روشن است «علم» در اینجا معنى گسترده و وسیعى دارد که علم توحید و اعتقادات مذهبى و قوانین دینى، و همچنین علم قضاوت، و تمام علومى را که براى تشکیل چنان حکومت وسیع و نیرومندى لازم بوده است در برمى گیرد; زیرا تأسیس یک حکومت الهى، بر اساس عدل و داد، حکومتى آباد و آزاد، بدون بهره گیرى از یک علم سرشار، امکان پذیر نیست، و به این ترتیب، قرآن مقام علم را در جامعه انسانى و در تشکیل حکومت، به عنوان نخستین سنگ زیر بنا مشخص ساخته است.
و به دنبال این جمله، از زبان «داود و سلیمان»(علیهما السلام) چنین نقل مى کند: «و آنها گفتند: حمد و ستایش از آن خداوندى است که ما را بر بسیارى از بندگان مؤمنش برترى بخشید» (وَ قالاَ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی فَضَّلَنا عَلى کَثِیر مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنِینَ).
جالب این که: بلافاصله بعد از بیان موهبت بزرگ «علم»، سخن از «شکر» به میان آمده، تا روشن شود هر نعمتى را شکرى لازم است، و حقیقت شکر آن است که: از آن نعمت، در همان راهى که براى آن آفریده شده است استفاده شود و این دو پیامبر بزرگ، از نعمت علمشان در نظام بخشیدن به یک حکومت الهى حداکثر بهره را گرفتند.
ضمناً، آنها معیار برترى خود را بر دیگران در «علم» خلاصه کردند، نه در قدرت و حکومت، و شکر و سپاس را نیز در برابر علم شمردند، نه بر مواهب دیگر; چرا که هر ارزشى است براى علم است و هر قدرتى است از علم سرچشمه مى گیرد.
این نکته، نیز قابل توجه است که آنها از حکومت بر یک ملت با ایمان، شکر مى کنند; چرا که حکومت بر گروهى فاسد و بى ایمان افتخار نیست.
در اینجا سؤالى پیش مى آید و آن این که: چرا آنها در مقام شکرگزارى گفتند: ما را بر بسیارى از مؤمنان فضیلت بخشیده، نه بر همه مؤمنان؟ با این که: آنها پیامبرانى بودند که افضل مردم عصر خویش بودند.
این تعبیر، ممکن است براى رعایت اصول ادب و تواضع باشد که انسان در هیچ مقامى خود را برتر از همگان نداند.
و یا به خاطر این است که آنها به یک مقطع خاص زمانى نگاه نمى کردند، بلکه کل زمان ها را در نظر داشتند، و مى دانیم پیامبرانى از آنها بزرگ تر در طول تاریخ بشریت بوده اند.
* * *
در آیه بعد، نخست، اشاره به ارث بردن سلیمان از پدرش داود(علیه السلام) کرده، مى گوید: «سلیمان وارث داود شد» (وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ).
در این که: منظور از «ارث» در اینجا ارث چه چیز است؟ در میان مفسران گفتگو بسیار است.
بعضى، آن را منحصر به میراث علم و دانش دانسته اند; چرا که به پندار آنها پیامبران ارثى از اموال خود نمى گذارند.
بعضى دیگر، منحصراً میراث مال و حکومت را ذکر کرده اند; چرا که این کلمه قبل از هر چیز آن مفهوم را به ذهن تداعى مى کند.
و بعضى، علم سخن گفتن با پرندگان را (منطق الطیر).
ولى با توجه به این که: آیه مطلق است، و در جمله هاى بعد، هم سخن از علم به میان آمده و هم از تمام مواهب (أُوْتِیْنا مِنْ کُلِّ شَىْء) دلیلى ندارد که مفهوم آیه را محدود کنیم، بنابراین سلیمان وارث همه مواهب پدرش داود شد.
در روایاتى که از منابع اهلبیت(علیهم السلام) به ما رسیده نیز، به این آیه در برابر کسانى که مى گفتند: پیامبران ارثى نمى گذارند و به حدیث: نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِیاءِ لا نُوَرِّثُ: «ما پیامبران ارثى نمى گذاریم»، تکیه مى کردند استدلال شده، و دلیل بر این گرفته شده که: حدیث مزبور چون مخالف کتاب اللّه است از درجه اعتبار ساقط است.
در حدیثى که از طرق اهلبیت(علیهم السلام) نقل شده چنین مى خوانیم: هنگامى که «ابوبکر» تصمیم گرفت «فدک» را از فاطمه(علیها السلام) بگیرد، این سخن به فاطمه(علیها السلام)رسید، نزد ابوبکر آمده، چنین گفت: أَ فِى کِتابِ اللّهِ أَنْ تَرِثَ أَباکَ وَ لا أَرِثَ أَبِى، لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً فَرِیّاً، أَ فَعَلى عَمْد تَرَکْتُمْ کِتابَ اللّهِ وَ نَبَذْتُمُوهُ وَراءَ ظُهُورِکُمْ اِذْ یَقُولُ: وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ:
«آیا در کتاب خدا است که تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم؟ این چیز عجیبى است! آیا کتاب خدا را فراموش کرده و پشت سر افکنده اید آنجا که مى فرماید: سلیمان از داود ارث برد»؟.(3)
قرآن سپس مى افزاید: «سلیمان گفت: اى مردم! به ما سخن گفتن پرندگان تعلیم شده» (وَ قالَ یا أَیُّهَا النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ).
«و از همه چیز به ما داده شده است، و این فضیلت آشکارى است» (وَ أُوتِینا مِنْ کُلِّ شَیْء إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِینُ).
گرچه، بعضى مدعى هستند: تعبیر نطق و سخن گفتن در مورد غیر انسان ها جز به عنوان مجاز ممکن نیست، ولى اگر غیر انسان نیز اصوات و الفاظى از دهان بیرون بفرستد که بیانگر مطالبى باشد، دلیل ندارد که آن را نطق نگوئیم; چرا که «نطق» هر لفظى است که بیانگر حقیقتى و مفهومى باشد.(4)
البته، نمى خواهیم بگوئیم: آن صداهاى مخصوصى که گاه بعضى از حیوانات به هنگام خشم و غضب، یا رضایت و خشنودى، یا از درد و رنج، و یا اظهار و اشتیاق نسبت به بچه هاى خود، سرمى دهند نطق است، نه، اینها اصواتى است که مقارن با حالتى از دهان آنها برمى خیزد، ولى، به طورى که در آیات بعد، مشروحاً خواهد آمد مى بینیم: «سلیمان»(علیه السلام) با «هدهد» مطالبى را رد و بدل مى کند، پیامى به وسیله او مى فرستد، و بازتاب پیامش را از او جویا مى شود.
این نشان مى دهد: حیوانات، علاوه بر اصواتى که بیانگر حالات آنها است توانائى دارند، به فرمان خدا در شرایط خاصى سخن بگویند، همچنین است بحثى که درباره سخن گفتن «مورچه» در آیات آینده خواهد آمد.
باید دانست نطق گاه در معنى وسیعى در قرآن به کار رفته است که در حقیقت روح و نتیجه «نطق» را بیان مى کند، و آن، «بیان ما فى الضمیر» است، خواه از طریق الفاظ و سخن باشد، و خواه از طریق حالات دیگر، مانند آیه: هذا کِتابُنا یَنْطِقُ عَلَیْکُمْ بِالْحَقِّ:
«این کتاب ما است که به حق براى شما سخن مى گوید».(5)
اما نیازى نیست که ما نطق را در مورد گفتگوى سلیمان(علیه السلام) با پرندگان به این معنى تفسیر کنیم، بلکه سلیمان(علیه السلام) طبق ظاهر آیات فوق، مى توانست الفاظ خاص پرندگان را که براى انتقال مطالب به کار مى برند، تشخیص دهد، و با آنها سخن بگوید.
در این باره در بحث نکات نیز به خواست خدا سخن خواهیم گفت.
اما جمله أُوتِینا مِنْ کُلِّ شَیْء: «از همه چیز به ما داده شده» بر خلاف محدودیت هائى که گروهى از مفسران براى آن قائل شده اند، مفهوم وسیع و گسترده اى دارد و تمام وسائلى را که از نظر معنوى و مادى براى تشکیل آن حکومت الهى لازم بوده است شامل مى شود، و اصولاً، بدون آن این کلام ناقص خواهد بود، و پیوند روشنى با گذشته نخواهد داشت.
«فخر رازى» در اینجا سؤالى را عنوان کرده و آن این که: آیا تعبیر «عُلِّمْنا» و «أُوتِیْنا» (به ما تعلیم داده شده، و به ما بخشیده شده) از قبیل کلام متکبران نیست؟
و چنین پاسخ مى گوید: منظور از ضمیر «جمع» در اینجا، خود سلیمان و پدرش، یا خود او و معاونانش در حکومت است، و این معمول است که هر گاه کسى در رأس تشکیلاتى قرار گیرد، با ضمیر جمع از خود یاد مى کند.
* * *
نکته ها:
1 ـ رابطه دین و سیاست
بر خلاف آنچه بعضى از کوته بینان مى اندیشند، دین مجموعه اى از اندرزها، نصایح و یا مسائل مربوط به زندگى شخصى و خصوصى نیست، دین مجموعه اى از قوانین حیات و برنامه فراگیرى است که تمام زندگى انسان ها
ـ مخصوصاً مسائل اجتماعى ـ را در بر مى گیرد.
بعثت انبیاء براى «اقامه قسط و عدل» است.(6)
دین براى گسستن زنجیرهاى اسارت انسان و تأمین آزادى بشر است.(7)
دین براى نجات «مستضعفان» از چنگال «ظالمان و ستمگران» و پایان دادن به دوران سلطه آنها است.(8)
و بالاخره، دین مجموعه اى است از تعلیم و تربیت در مسیر تزکیه و ساختن انسان کامل.(9)
بدیهى است این هدف هاى بزرگ، بدون تشکیل حکومت امکان پذیر نیست. چه کسى مى تواند: با توصیه هاى اخلاقى، اقامه قسط و عدل کند، و دست ظالمان را از گریبان مظلومان کوتاه سازد؟
چه کسى مى تواند: زنجیرهاى اسارت را از دست و پاى انسان هاى در بند بردارد و بشکند، بى آن که متکى به قدرت باشد؟
و چه کسى مى تواند: در جامعه اى که وسائل نشر فرهنگ و تبلیغ در اختیار فاسدان و مفسدان است، اصول صحیح تعلیم و تربیت را پیاده کند؟ و ملکات اخلاقى را در دل ها پرورش دهد؟
و این است که، ما مى گوئیم: «دین» و «سیاست» دو عنصر تفکیک ناپذیر است، اگر دین از سیاست جدا شود، بازوى اجرائى خود را به کلى از دست مى دهد، و اگر سیاست از دین جدا گردد، مبدل به یک عنصر مخرب در مسیر منافع خودکامگان مى شود.
اگر پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) موفق شد این آئین آسمانى را با سرعت در جهان گسترش دهد، دلیل آن این بود که: در اولین فرصت، دست به تأسیس حکومت زد، و از طریق حکومت اسلامى هدف هاى الهى را تعقیب نمود.
بعضى از پیامبران دیگر نیز که چنین توفیقى یافتند، بهتر موفق به نشر دعوت الهى خود شدند، اما آنها که در تنگنا قرار گرفتند، و شرائط به آنها اجازه تشکیل حکومت نداد، موفق به کار زیادى نشدند.
* * *
2 ـ ابزار حکومت الهى
جالب این که: در داستان سلیمان و داود(علیهما السلام) به خوبى مى بینیم: آنها به سرعت آثار شرک و بت پرستى را ریشه کن ساختند، و نظامى الهى بر پا کردند.
نظامى که ابزار اصلیش طبق آیات مورد بحث، علم، دانش و آگاهى ها در زمینه هاى مختلف بود.
نظامى که نام «خدا» در سر لوحه همه برنامه هایش قرار داشت.
نظامى که تمام نیروهاى لایق را به کار مى گرفت، حتى از نیروى یک پرنده براى رسیدن به اهدافش استفاده مى کرد.
نظامى که دیوها را دربند کرده و ظالمان را بر سر جاى خود نشانده بود.
و بالاخره، نظامى که: هم قدرت نظامى کافى داشت، هم دستگاه اطلاعاتى، و هم افرادى که در زمینه هاى مختلف اقتصادى و تولید، تخصص و آگاهى کافى داشتند، و همه اینها را زیر چتر ایمان و توحید قرار داده بود.
* * *
3 ـ نطق پرندگان
در آیات فوق، و آیاتى که بعد از این در داستان «هدهد» و «سلیمان» خواهد آمد، صریحاً اشاره به نطق پرندگان و میزانى از درک و شعور براى آنان شده است.
بى شک پرندگان ـ مانند سایر حیوانات ـ در حالات مختلف، صداهاى گوناگونى از خود ظاهر مى سازند که با دقت و بررسى، مى توان از نوع صدا به وضع حالات آنها پى برد که:
کدام صدا مربوط به حالات خشم است؟ و کدام رضا؟.
کدام صدا دلیل بر گرسنگى است؟ و کدام نشانه تمنى؟.
با کدام صدا بچه هاى خود را فرا مى خواند؟
و با کدام صدا آنها را از بروز حادثه وحشتناکى خبر مى دهد؟
این قسمت از صداى پرندگان، مورد هیچگونه شک و تردید نیست، و همه کم و بیش با آن آشنا هستیم.
ولى آیات این سوره، ظاهراً مطلبى بیش از این را بیان مى کند، بحث از سخن گفتن آنان به نحو مرموزى است که مطالب دقیق ترى در آن منعکس است، و بحث از تفاهم و گفتگوى آنها با یک انسان است، گرچه این معنى براى بعضى عجیب مى آید، اما با توجه به مطالب مختلفى که دانشمندان در کتاب ها نوشته اند و مشاهدات شخصى بعضى در مورد پرندگان مطلب عجیبى نیست.
ما از هوش حیوانات، مخصوصاً پرندگان مطالبى عجیب تر از این سراغ داریم.
بعضى از آنها چنان مهارتى در ساختن خانه و لانه دارند که گاه از مهندسین ما پیشى مى گیرند!.
بعضى از پرندگان چنان اطلاعاتى از وضع نوزادان آینده خود و نیازها و مشکلات آنها دارند، و چنان دقیقاً براى حل آنها عمل مى کنند که براى همه ما اعجاب انگیز است!.
پیش بینى آنها درباره وضع هوا، حتى نسبت به چند ماه بعد، و آگاهى آنها از زلزله ها قبل از وقوع آن، و حتى پیش از آن که زلزله سنج هاى ما خفیف ترین لرزش ها را ثبت کنند، معروف است.
تعلیماتى که در عصر ما، به حیوانات داده مى شود، و کارهاى خارق العاده آنها را در سیرک ها بسیارى دیده اند، که حاکى از هوش شگفت انگیز آنها است.
کارهاى شگفت آور «مورچگان» و تمدن شگرف آنها.
عجائب زندگى «زنبوران عسل» و ردیابى حیرت انگیز آنها.
آگاهى «پرندگان مهاجر» که گاه فاصله میان قطب شمال و جنوب را طى مى کنند، از وضع راه ها در این مسیر فوق العاده طولانى.
اطلاعات فوق العاده «ماهیان آزاد» در مهاجرت دستجمعى در اعماق دریاها، عموماً از مسائلى است که از نظر علمى مسلم و دلیل بر وجود مرحله مهمى از درک، و یا غریزه و یا هر چه آن را بنامیم در این حیوانات است.
وجود حواس فوق العاده اى در حیوانات همچون دستگاه رادار مانند «شب پره» و شامه بسیار قوى بعضى از حشرات، و دید فوق العاده نیرومند بعضى از پرندگان و امثال آن، نیز دلیل دیگرى است بر این که آنها در همه چیز از ما عقب مانده تر نیستند!
با در نظر گرفتن این امور، جاى تعجب نیست که آنها تکلم مخصوصى نیز داشته باشند، و بتوانند با کسى که از الفباى کلام آنها آگاه است، سخن گویند.
در آیات قرآن نیز، به عناوین مختلف به این امر اشاره شده است از جمله در آیه 38 سوره «انعام» مى خوانیم: وَ ما مِنْ دابَّة فِى الأَرْضِ وَ لا طائِر یَطِیْرُ بِجِناحَیْهِ اِلاّ أُمَمٌ أَمْثالُکُمْ:
«هیچ جنبنده اى در زمین و پرنده اى که با دو بال خود پرواز مى کند، نیست مگر این که امت هائى همانند شما هستند»!.(10)
در روایات اسلامى نیز، مطالب زیادى وجود دارد که بیانگر نطق حیوانات و مخصوصاً پرندگان است، و حتى براى هر یک از آنها سخنى شعار مانند نقل شده است که شرح آنها به درازا مى کشد.(11)
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانیم: امیرمؤمنان على(علیه السلام) به «ابن عباس» فرمود: اِنَّ اللّهَ عَلَّمَنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ کَما عَلَّمَ سُلَیْمانَ ابْنِ داوُدَ، وَ مَنْطِقَ کُلِّ دابَّة فِى بَرٍّ أَوْ بَحْر:
«خداوند سخن گفتن پرندگان را به ما آموخت همان گونه که به سلیمان بن داود آموخت، و سخن گفتن هر جنبنده اى را در خشکى و دریا».(12)
* * *
4 ـ روایت «نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِیاءِ لا نُوَرِّثُ»
اهل سنت حدیثى در کتاب هاى مختلف خود از پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) به این مضمون نقل کرده اند که فرمود: نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِیاءِ لا نُوَرِّثُ ما تَرَکْناهُ صَدَقَةٌ: «ما پیامبران ارثى از خود به یادگار نمى گذاریم، و آنچه از ما بماند باید به عنوان صدقه در راه خدا مصرف شود».
و گاه آن را با حذف جمله اول، به صورت «ما تَرَکْناهُ صَدَقَةٌ» نقل کرده اند.
سند این حدیث، غالباً در کتب معروف اهل سنت به «ابوبکر» منتهى مى شود که بعد از پیامبر(صلى الله علیه وآله) زمام امور مسلمین را به دست گرفت، و هنگامى که حضرت فاطمه(علیها السلام) و یا بعضى از همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله) میراث خود را از او خواستند، او به استناد این حدیث از دادن میراث به آنان سر باز زد!.(13)
قابل توجه این که: در مدرک اخیر در حدیثى از «عایشه» چنین مى خوانیم: «فاطمه(علیها السلام) و عباس، بعد از وفات پیامبر(صلى الله علیه وآله) نزد ابوبکر آمدند و میراثشان از ناحیه پیامبر را مى خواستند، آنها در آن موقع زمینشان را در «فدک» و سهمشان را از «خیبر» مطالبه مى کردند.
ابوبکر گفت: من از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) شنیدم گفت: «ما چیزى را به ارث نمى گذاریم و آنچه از ما بماند صدقه است...».
هنگامى که فاطمه(علیها السلام) این سخن را شنید، با حالتى خشمگین «ابوبکر» را ترک کرد و تا آخر عمر با او یک کلمه سخن نگفت».(14)
این حدیث از جهات مختلفى قابل نقد و بررسى است ولى آنچه در حوصله این تفسیر مى گنجد، امور زیر است:
1 ـ این حدیث با متن قرآن سازگار نیست، و طبق قواعد اصولى که در دست داریم، هر حدیثى که موافق «کتاب اللّه» نباشد، از درجه اعتبار ساقط است، و نمى توان به عنوان حدیث پیامبر(صلى الله علیه وآله) و یا سائر معصومین(علیهم السلام) روى آن تکیه کرد.
در آیات فوق، خواندیم «سلیمان» از «داود» ارث برد، و ظاهر آیه مطلق است و اموال را نیز شامل مى شود. و در مورد «یحیى» و «زکریا» مى خوانیم: یَرِثُنِى وَ یَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ:
«فرزندى به من عنایت کن که از من و از آل یعقوب ارث برد».(15)
مخصوصاً در مورد «زکریا» بسیارى از مفسران روى جنبه هاى مالى تکیه کرده اند.
به علاوه، ظاهر آیات «ارث» در قرآن مجید عام است و همه را شامل مى شود.
و شاید به همین دلیل «قرطبى» از دانشمندان معروف اهل سنت ناچار شده است که حدیث را به عنوان فعل غالب و اکثر بگیرد نه عام، و گفته است: این مانند جمله اى است که عرب مى گوید: اِنّا مَعْشَرَ الْعَرَبِ أَقْرَى النّاسِ لِلْضَّیْفِ:
«ما جمعیت عرب از همه مردم مهمان نوازتریم» (در حالى که این یک حکم عمومى نیست).(16)
اما روشن است: این سخن ارزش این حدیث را نفى مى کند، زیرا اگر در مورد سلیمان و یحیى(علیهما السلام) به این عذر متوسل شویم شمول آن نسبت به موارد دیگر نیز قطعى نیست.
2 ـ روایت فوق، معارض با روایات دیگرى است که نشان مى دهد: ابوبکر تصمیم گرفت «فدک» را به «فاطمه»(علیها السلام) بازگرداند، ولى دیگران مانع شدند، چنان که در «سیره حلبى» مى خوانیم:
«فاطمه دختر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نزد ابوبکر آمد، در حالى که او بر منبر بود، گفت: اى ابوبکر! آیا این در کتاب خدا است که دخترت از تو ارث ببرد و من از پدرم ارث نبرم؟!
ابوبکر گریه کرد و اشکش جارى شد، سپس از منبر پائین آمد، و نامه اى دایر به واگذارى فدک به فاطمه(علیها السلام) نوشت، در این حال عُمر وارد شد، گفت: این چیست؟
گفت: نامه اى نوشتم که میراث فاطمه(علیها السلام) را از پدرش به او واگذارم.
عُمر گفت: اگر این کار را کنى از کجا هزینه نبرد با دشمنان را فراهم مى سازى؟ در حالى که عرب بر ضد تو قیام کرده است؟
سپس عُمر نامه را گرفت و پاره کرد»!.(17)
چگونه ممکن است نهى صریحى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) باشد، و ابوبکر به خود جرأت مخالفت را بدهد؟
و چرا عُمر استناد به نیازهاى جنگى کرد و استناد به روایت پیامبر(صلى الله علیه وآله)ننمود؟
بررسى دقیق روایت فوق نشان مى دهد: مسأله نهى پیامبر(صلى الله علیه وآله) مطرح نبوده، مهم در اینجا مسائل سیاسى روز بوده است، و همین ها است که انسان را به یاد گفتار «ابن ابى الحدید» دانشمند معتزلى مى اندازد، او مى گوید :
از استادم «على بن فارقى» پرسیدم: آیا فاطمه(علیها السلام) در ادعاى خود راست مى گفت؟
پاسخ داد: آرى!
گفتم: پس چرا ابوبکر «فدک» را به او نداد؟ با این که وى را صادق و راستگو مى شمرد؟!
استادم تبسم پر معنائى کرد، و سخن لطیف و زیبائى گفت، با این که او عادت به مزاح و شوخى نداشت گفت:
لَوْ أَعْطاها الیَوْمَ فَدَکَ بِمُجَرَّدِ دَعْواها لَجائَتْ اِلَیْهِ غَداً وَ ادَّعَتْ لِزَوْجِهَا الْخِلافَةَ! وَ زَحْزَحَتْهُ عَنْ مَقامِهِ وَ لَمْ یَکُنْ یُمْکِنْهُ الاِعْتِذارُ وَ الْمُوافَقَةُ بِشَىْء:
«اگر آن روز فدک را به ادعاى فاطمه(علیها السلام) به او مى داد، فردا مى آمد و خلافت را براى همسرش ادعا مى کرد! و ابوبکر را از مقامش متزلزل مى ساخت و او نه عذرى براى بازگو کردن داشت و نه امکان موافقت»!.(18)
3 ـ روایت معروفى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) در بسیارى از کتب اهل سنت و شیعه آمده است که: العُلَماءُ وَرَثَةُ الأَنْبِیاءِ: «دانشمندان وارثان پیامبرانند».(19)
و نیز از پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) نقل شده: اِنَّ الأَنْبِیاءَ لَمْ یُوَرِّثُوا دِیْناراً وَ لا دِرْهَماً: «پیامبران درهم و دینارى از خود به یادگار نگذاردند».(20)
از مجموع این دو حدیث چنین به نظر مى رسد: هدف اصلى این بوده که روشن سازند، افتخار انبیاء و سرمایه آنها علم و دانش بوده است، و مهمترین چیزى که از خود به یادگار گذاشتند، برنامه هدایت بود، و کسانى که سهم بیشترى از این علم و دانش را بر گرفتند، وارثان اصلى پیامبرانند، بى آن که نظر به اموالى داشته باشد که از آنان به یادگار مى ماند، بعداً این حدیث نقل به معنى شده و سوء تعبیر از آن گردیده، و احتمالاً جمله «ما تَرَکْناهُ صَدَقَةٌ» که استنباط بعضى، از روایت بوده است بر آن افزوده اند.
براى این که: سخن به درازا نکشد، گفتار خود را با بحثى از مفسر معروف اهل سنت «فخر رازى» که در ذیل آیه 11 سوره «نساء» آورده است پایان مى دهیم:
او مى گوید: یکى از تخصیص هائى که بر این آیه (آیه ارث فرزندان) وارد شده است، چیزى است که در مذهب اکثر مجتهدین (اهل سنت) است، که پیامبران(علیهم السلام) چیزى به ارث نمى گذارند، و شیعه (عموماً) در این بحث مخالفت کرده اند روایت شده است هنگامى که «فاطمه»(علیها السلام) میراث خود را مطالبه کرد، آنها به استناد حدیثى از پیامبر(صلى الله علیه وآله): «نَحْنُ مَعاشِرَ الأَنْبِیاءِ لا نُوَرِّثُ ما تَرَکْناهُ صَدَقَةٌ»، او را از ارث خود باز داشتند، در این هنگام فاطمه(علیها السلام) به عموم آیه فوق (آیه ارث فرزندان) استدلال کرد، گوئى مى خواست به این حقیقت اشاره کند که عموم قرآن را نمى شود با خبر واحد تخصیص زد.
«فخر رازى» آن گاه مى افزاید: شیعه مى گوید: به فرض که تخصیص قرآن به خبر واحد جایز باشد، در اینجا به سه دلیل جایز نیست:
نخست این که: این بر خلاف صریح قرآن است که مى گوید «زکریّا» از خدا تقاضا کرد فرزندى به او بدهد که از وى و «آل یعقوب» ارث ببرد.
و همچنین قرآن مى گوید: سلیمان از داود ارث برد; زیرا نمى توان این آیات را حمل بر وراثت علم و دین کرد، چون این یک نوع وراثت مجازى است; چرا که این پیامبران، علم و دین را به فرزندان خود آموختند، نه آن که از خود گرفتند و به آنها واگذار کردند، وراثت حقیقى تنها در مال تصور مى شود (که از کسى بگیرند و به دیگرى بدهند).
دیگر این که: چگونه ممکن است «ابوبکر» از این مسأله که نیازى به آن نداشته است آگاه باشد، اما فاطمه و على(علیهما السلام) و عباس که از بزرگ ترین زاهدان و دانشمندان بودند، و با مسأله وراثت پیامبر(صلى الله علیه وآله) سر و کار داشتند از آن بى خبر بمانند؟
چگونه ممکن است پیامبر(صلى الله علیه وآله) این حدیث را به کسى تعلیم کرده باشد که نیازى نداشته و از کسى که نیاز داشته، دریغ دارد؟.
سوم این که: ممکن است جمله «ما تَرَکْناهُ صَدَقَةٌ» دنباله «لا نُوَرِّثُ» است و مفهومش این است: اموالى را که ما به عنوان صدقه اختصاص داده ایم در دائره میراث قرار نمى گیرد.
سپس «فخر رازى»، جواب کوتاهى به استدلالات مشهور فوق مى دهد و مى گوید: «فاطمه(علیها السلام) بعد از گفتگو با ابوبکر، به آن گفتگو راضى شد، و اجماع بر این منعقد شده است که: سخن ابوبکر درست است! وَ اللّهُ أَعْلَم».(21)
ولى روشن است: پاسخ «فخر رازى» درخور استدلال هاى فوق نیست; زیرا همان گونه که از منابع معروف و معتبر اهل سنت در بالا نقل کردیم، فاطمه(علیها السلام) نه تنها راضى نشد، بلکه چنان خشمگین گشت که: تا پایان عمر یک کلمه با ابوبکر سخن نگفت.
از این گذشته، چگونه ممکن است اجماعى در این مسأله باشد با این که شخصیتى همچون على و فاطمه(علیهما السلام) و عباس که در کانون وحى پرورش یافته اند، با آن مخالفت کرده اند؟!.
* * *
1 ـ ص، آیه 20.
2 ـ در ذیل آیه 38 «انعام»، بحث دیگرى نیز در این زمینه داشته ایم (به جلد پنجم تفسیر، صفحه 220 به بعد مراجعه شود).
3 ـ براى آگاهى بیشتر مى توانید به تفسیر «قرطبى»، ذیل آیات مورد بحث و تفسیر «نور الثقلین»، جلد 4، صفحه 77 به بعد مراجعه فرمائید.
4 ـ براى آگاهى بیشتر مى توانید به تفسیر «قرطبى»، ذیل آیات مورد بحث و تفسیر «نور الثقلین»، جلد 4، صفحه 81 به بعد مراجعه فرمائید.
5 ـ این حدیث را «مسلم» در صحیح خود، جلد 3، کتاب الجهاد و السیر، صفحه 1379، و «بخارى» در جزء هشتم، کتاب الفرائض، صفحه 185، و گروهى دیگر در کتاب هاى خود آورده اند.
6 ـ «صحیح بخارى»، جزء 8، صفحه 185.
7 ـ مریم، آیه 6.
8 ـ تفسیر «قرطبى»، جلد 7، صفحه 4880، ذیل آیات مورد بحث.
9 ـ «سیره حلبى»، جلد 3، صفحه 391.
10 ـ «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید»، جلد 16، صفحه 284.
11 ـ «صحیح ترمذى»، باب العلم، حدیث 19، و «سنن ابن ماجه»، مقدمه حدیث 17.
12 ـ «اصول کافى»، جلد 1، باب صفة العلم، حدیث 2.
13 ـ تفسیر «فخر رازى»، جلد 9، صفحه 210.
14 ـ انبیاء، آیه 79.
15 ـ «احتجاج طبرسى»، مطابق نقل تفسیر «نور الثقلین»، جلد 4، صفحه 75.
16 ـ «ابن منظور» در «لسان العرب» مى گوید: نطق همان تکلم کردن است، سپس مى افزاید: وَ کَلامُ کُلِّ شَىْء مَنْطِقُهُ وَ مِنْهُ قَوْلُهُ تَعالى عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ:
«تکلم هر چیزى نطق او است، و آیه «عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ» نیز از همین باب است».
سپس از یکى دیگر از عملماى ادب یعنى «ابن سیده» نقل مى کند: (بر خلاف آنچه بعضى گفته اند که: نطق مخصوص انسان است) گاهى نطق در غیر انسان به کار مى رود ـ توجه به این نکته نیز لازم است که علماى منطق و فلاسفه، نطق را به قدرت تفکر که به انسان توانائى براى سخن گفتن مى دهد اطلاق کرده اند ـ
17 ـ جاثیه، آیه 29.
18 ـ حدید، آیه 25.
19 ـ اعراف، آیه 157.
20 ـ انفال، آیه 26.
21 ـ جمعه، آیه 2.
........................
تفسیر نمونه