شرح آیات 6 و 7 سوره مبارکه بقره
6- إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ
7- خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ ۖ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ
6- خدا بر دلها و گوشهاى آنان مهر نهاده; و بر چشمهایشان پرده اى افکنده شده; و عذاب بزرگى در انتظار آنهاست
7- گروهى از مردم کسانى هستند که مى گویند: «به خدا و روز بازپسین ایمان آورده ایم». درحالى که ایمان نیاورده اند
گروه دوم، کافران لجوج و سرسخت
این گروه، درست در نقطه مقابل متقین و پرهیزگاران قرار دارند و صفات آنها در دو آیه فوق به طور فشرده بیان شده است.
در نخستین آیه مى گوید: «آنها که کافر شدند (و در کفر و بى ایمانى سخت لجاجت مىورزند) براى آنها تفاوت نمى کند که آنان را از عذاب الهى بترسانى یا نترسانى، ایمان نخواهند آورد» (إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لایُؤْمِنُونَ).
گروه اول از هر نظر با تمام حواس و ادراکات آماده بودند که پس از دریافت حق آن را پذیرا شوند و از آن پیروى کنند.
ولى این دسته چنان در گمراهى خود سرسختند که هر چند حق براى آنان روشن شود، حاضر به پذیرش نیستند، قرآنى که راهنما و هادى متقین بود، براى اینها به کلى بى اثر است، بگوئى یا نگوئى، انذار کنى یا نکنى، بشارت دهى یا ندهى، اثر ندارد، اصولاً آنها آمادگى روحى براى پیروى از حق و تسلیم شدن در برابر آن را ندارند.
* * *
آیه دوم اشاره به دلیل این تعصب و لجاجت مى کند و مى گوید: آنها چنان در کفر و عناد فرو رفته اند که حس تشخیص را از دست داده اند «خدا بر دل ها و گوش هایشان مهر نهاده و بر چشم هاشان پرده افکنده شده» (خَتَمَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ).
به همین دلیل نتیجه کارشان این شده است که «براى آنها عذاب بزرگى است» (وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ).
به این ترتیب، چشمى که پرهیزگاران با آن آیات خدا را مى دیدند، و گوشى که سخنان حق را با آن مى شنیدند، و قلبى که حقایق را به وسیله آن درک مى کردند در اینها از کار افتاده است، عقل و چشم و گوش دارند، ولى قدرت «درک»، «دید» و «شنوائى» ندارند! چرا که اعمال زشتشان و لجاجت و عنادشان پرده اى شده است در برابر این ابزار شناخت.
مسلماً انسان تا به این مرحله نرسیده باشد، قابل هدایت است، هر چند گمراه باشد، اما به هنگامى که حس تشخیص را بر اثر اعمال زشت خود از دست داد دیگر راه نجاتى براى او نیست، چرا که ابزار شناخت ندارد و طبیعى است که عذاب عظیم در انتظار او باشد.
* * *
نکته ها:
1 ـ آیا سلب قدرت تشخیص، دلیل بر جبر نیست؟
نخستین سؤالى که در اینجا پیش مى آید این است: اگر طبق آیه فوق خداوند بر دل ها و گوش هاى این گروه مهر نهاده، و بر چشم هاشان پرده افکنده، آنها مجبورند در کفر باقى بمانند، آیا این جبر نیست؟ شبیه این آیه در موارد دیگرى از قرآن نیز به چشم مى خورد، با این حال مجازات آنها چه معنى دارد؟
پاسخ این سؤال را خود قرآن داده است و آن این که: اصرار و لجاجت آنها در برابر حق و ادامه به ظلم، بیدادگرى و کفر سبب مى شود که پرده اى بر حس تشخیص آنها بیفتد، در سوره «نساء» آیه 155 مى خوانیم: بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَیْها بِکُفْرِهِمْ: «خداوند به واسطه کفرشان، مهر بر دل هاشان نهاده»!
و در سوره «مؤمن» آیه 35 مى خوانیم: کَذلِکَ یَطْبَعُ اللّهُ عَلى کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّر جَبّار: «این گونه خداوند بر هر قلب متکبر ستمکار مهر مى نهد»!
و در سوره «جاثیه» آیه 23 چنین آمده است: أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللّهُ عَلى عِلْم وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً: «آیا مشاهده کردى کسى را که هواى نفس را خداى خود قرار داده؟ و لذا گمراه شده، و خدا مهر بر گوش و قلبش نهاده و پرده بر چشمش افکنده است».
ملاحظه مى کنید سلب حس تشخیص و از کار افتادن ابزار شناخت در آدمى در این آیات، معلول عللى شمرده شده است، کفر، تکبر، ستم، پیروى هوس هاى سرکش لجاجت و سرسختى در برابر حق، در واقع این حالت عکس العمل و بازتاب اعمال خود انسان است نه چیز دیگر.
اصولاً این یک امر طبیعى است که اگر انسان به کار خلاف و غلطى ادامه دهد تدریجاً با آن انس مى گیرد، نخست یک «حالت» است، بعداً یک «عادت» مى شود، سپس مبدل به یک «ملکه» مى گردد و جزء بافت جان انسان مى شود، گاه کارش به جائى مى رسد که بازگشت براى او ممکن نیست، اما چون خود آگاهانه این راه را انتخاب کرده است مسئول تمام عواقب آن مى باشد بى آن که جبر لازم آید، درست همانند کسى که آگاهانه با وسیله اى چشم و گوش خود را کور و کر مى کند تا چیزى را نبیند و نشنود.
و اگر مى بینیم اینها به خدا نسبت داده شده است به خاطر آن است که خداوند این خاصیت را در این گونه اعمال نهاده است (دقت کنید).
عکس این مطلب نیز در قوانین آفرینش کاملاً مشهود است، یعنى کسى که پاکى و تقوا، درستى و راستى را پیشه کند، خداوند حس تشخیص او را قوى تر مى سازد و درک و دید و روشن بینى خاصى به او مى بخشد، چنان که در سوره «انفال» آیه 29 مى خوانیم: یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللّهَ یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً: «اى مؤمنان اگر تقوا پیشه کنید خداوند فرقان یعنى وسیله تشخیص حق از باطل را به شما عطا مى کند».
این حقیقت را در زندگى روزمره خود نیز، آزموده ایم، افرادى هستند که عمل خلافى را شروع مى کنند، در آغاز خودشان معترف اند که صد در صد خلافکار و گنهکارند، و به همین دلیل از کار خود ناراحتند، ولى کم کم که با آن انس مى گیرند این ناراحتى از بین مى رود، و در مراحل بالاتر گاهى کارشان به جائى مى رسد که نه تنها ناراحت نیستند که خوشحالند و آن را وظیفه انسانى و یا وظیفه دینى خود مى شمرند!
در حالات «حجاج بن یوسف» آن اَبَر جنایتکار روزگار مى خوانیم: براى توجیه جنایات هولناکش مى گفت: این مردم گنهکارند من باید بر آنها مسلط باشم و به آنها ستم کنم; چرا که مستحق اند، گوئى این همه قتل و خونریزى و جنایت را مأموریتى از سوى خدا براى خود مى پنداشت!
و نیز مى گویند: یکى از سپاهیان «چنگیز» در یکى از شهرهاى مرزى ایران سخنرانى کرده گفت: مگر شما معتقد نیستید که خداوند عذاب بر گنهکاران نازل مى کند، ما همان عذاب الهى هستیم پس هیچ گونه مقاومت نکنید!.
* * *
2 ـ اگر اینها قابل هدایت نیستند اصرار پیامبران براى چیست؟
این سؤال دیگرى است که در رابطه با آیات فوق در نظر مجسم مى شود، ولى توجه به یک نکته پاسخ آن را روشن مى سازد و آن این که مجازات و کیفرهاى الهى همیشه با اعمال و رفتار انسان ارتباط دارد، تنها نمى توان کسى را به خاطر این که قلباً آدم بدى است کیفر نمود، بلکه لازم است ابتدا او را دعوت به سوى حق کنند، اگر تبعیت نکرد و ناپاکى درون را در عملش منعکس ساخت در این حال مستحق کیفر است، در غیر این صورت مصداق قصاص قبل از جنایت خواهد بود.
این همان چیزى است که ما نام آن را «اتمام حجت» مى گذاریم.
به طور خلاصه: جزا و پاداش عمل، حتماً باید پس از انجام عمل باشد، و تنها تصمیم، یا آمادگى و زمینه هاى روحى و فکرى براى این کار کافى نیست.
به علاوه پیامبران فقط براى هدایت اینها نیامده اند، اینها در اقلیت اند، اکثریت توده هاى گمراه کسانى هستند که تحت تعلیم و تربیت صحیح قابل هدایت مى باشند.
* * *
3 ـ مهر نهادن بر دل ها
در آیات فوق و بسیارى دیگر از آیات قرآن براى بیان سلب حس تشخیص و درک واقعى از افراد، تعبیر به «ختم» شده است، و احیاناً تعبیر به «طبع» و «رین».
این معنى از آنجا گرفته شده است که در میان مردم رسم بر این بوده هنگامى که اشیائى را در کیسه ها یا ظرف هاى مخصوصى قرار مى دادند، و یا نامه هاى مهمى را در پاکت مى گذاردند، براى آن که کسى سر آن را نگشاید و دست به آن نزند آن را مى بستند و گره مى کردند و بر گره مهر مى نهادند، امروز نیز معمول است اسناد رسمى املاک را به همین منظور با ریسمان مخصوصى بسته و روى آن قطعه سربى قرار مى دهند و روى سرب مهر مى زنند، تا اگر از صفحات آن چیزى کم و زیاد کنند، معلوم شود.
در تاریخ شواهد فراوانى دیده مى شود که رؤساى حکومت ها، کیسه هاى زر را به مهر خویش مختوم مى ساختند و براى افراد مورد نظر مى فرستادند، این براى آن بوده که هیچ گونه تصرفى در آن نشود تا به دست طرف برسد; زیرا تصرف در آن بدون شکستن مهر ممکن نبود.
امروز نیز معمول است کیسه هاى پستى را لاک و مهر مى کنند.
در لغت عرب براى این معنى کلمه «ختم» به کار مى رود، البته این تعبیر درباره افراد بى ایمان لجوجى است که بر اثر گناهان بسیار در برابر عوامل هدایت نفوذناپذیر شده اند، و لجاجت و عناد در برابر مردان حق در دل آنان چنان رسوخ کرده که درست همانند همان بسته و کیسه سر به مهر هستند که دیگر هیچ گونه تصرفى در آن نمى توان کرد، و به اصطلاح قلب آنها لاک و مهر شده است.
«طبع» نیز در لغت به همین معنى آمده است و «طابع» (بر وزن خاتم) هر دو به یک معنى مى باشد یعنى چیزى که با آن مهر مى کنند.
اما «رین» به معنى زنگار یا غبار، لایه کثیفى است که بر اشیاء گران قیمت مى نشیند، این تعبیر، در قرآن نیز براى کسانى که بر اثر خیره سرى و گناه زیاد قلبشان نفوذناپذیر شده، به کار رفته است، در سوره «مطففین» آیه 14 مى خوانیم: کَلاّ بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُون: «چنین نیست، اعمال زشت آنها زنگار و لایه بر قلب آنها افکنده است».
و مهم آن است که انسان مراقب باشد اگر خداى ناکرده گناهى از او سر مى زند در فاصله نزدیک آن را با آب توبه و عمل صالح بشوید، مبادا به صورت رنگ ثابتى براى قلب در آید و بر آن مهر نهد.
در حدیثى از امام باقر(علیه السلام) مى خوانیم: ما مِنْ عَبْد مُؤْمِن إِلاّ وَ فِی قَلْبِهِ نُکْتَةٌ بَیْضاءُ فَإِذا أَذْنَبَ ذَنْباً خَرَجَ فِی النُّکْتَةِ نُکْتَةٌ سَوْداءُ فَإِنْ تابَ ذَهَبَ ذلِکَ السَّوادُ، وَ إِنْ تَمادى فِی الذُّنُوبِ زادَ ذلِکَ السَّوادُ حَتّى یُغَطِّیَ الْبَیاضَ، فَإِذا غَطَّى الْبَیاضَ لَمْ یَرْجِعْ صاحِبُهُ إِلى خَیْر أَبَداً، وَ هُوَ قَوْلُ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ کَلاّ بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ:
«هیچ بنده مؤمنى نیست مگر این که در قلب او یک نقطه (وسیع) سفید و درخشنده اى است هنگامى که گناهى از او سر زند در میان آن منطقه سفید، نقطه سیاهى پیدا مى شود، اگر توبه کند آن سیاهى بر طرف مى گردد و اگر به گناهان ادامه دهد بر سیاهى افزوده مى شود، تا تمام سفیدى را بپوشاند، و هنگامى که سفیدى پوشانده شد، دیگر صاحب چنین دلى هرگز به خیر و سعادت باز نمى گردد، و این معنى گفتار خدا است که مى گوید: کَلاّ بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما
کانُوا یَکْسِبُونَ».(1)
* * *
4 ـ مقصود از «قلب» در قرآن
چرا درک حقایق در قرآن به قلب نسبت داده شده است، در حالى که مى دانیم قلب مرکز ادراکات نیست بلکه تلمبه اى است براى گردش خون در بدن؟!
در پاسخ چنین مى گوئیم:
«قلب» در قرآن به معانى گوناگونى آمده است، از جمله:
1 ـ به معنى «عقل و درک»، چنان که در آیه 37 سوره «ق» مى خوانیم: إِنَّ فی ذلِکَ لَذِکْرى لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْب: «در این مطالب، تذکر و یادآورى است براى آنان که نیروى عقل و درک داشته باشند».
2 ـ به معنى «روح و جان»، چنان که در سوره «احزاب» آیه 10 آمده است: وَ إِذْ زاغَتِ الأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ: «هنگامى که چشم ها از وحشت فرو مانده و جان ها به لب رسیده بود».
3 ـ به معنى «مرکز عواطف»، آیه 12 سوره «انفال» شاهد این معنى است: سَأُلْقی فی قُلُوبِ الَّذینَ کَفَرُوا الرُّعْب: «به زودى در دل کافران ترس ایجاد مى کنم».
و در جاى دیگر در سوره «آل عمران» آیه 159 مى خوانیم: فَبِما رَحْمَة مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ کُنْتَ فَظّاً غَلیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِک: «... اگر سنگدل بودى از اطرافت پراکنده مى شدند».
توضیح این که:
در وجود انسان دو مرکز نیرومند به چشم مى خورد:
1 ـ مرکز ادراکات، که همان «مغز و دستگاه اعصاب» است و لذا هنگامى که مطلب فکرى براى ما پیش مى آید، احساس مى کنیم، با مغز خویش آن را مورد تجزیه و تحلیل قرار مى دهیم (اگر چه مغز و سلسله اعصاب در واقع وسیله و ابزارى هستند براى روح).
2 ـ مرکز عواطف، که عبارت است از همان «قلبِ» صنوبرى که در بخش چپ سینه قرار دارد و مسائل عاطفى در مرحله اول، روى همین مرکز اثر مى گذارد، اولین جرقه از قلب شروع مى شود.
ما هنگامى که با مصیبتى روبرو مى شویم بالوجدان فشار آن را روى همین قلب صنوبرى احساس مى کنیم، و همچنان وقتى که به مطلب سرورانگیزى بر مى خوریم فرح و انبساط را در همین مرکز احساس مى کنیم (دقت کنید).
درست است که مرکز اصلى «ادراکات» و «عواطف» همگى روان و روح آدمى است ولى تظاهرات و عکس العمل هاى جسمى آنها متفاوت است عکس العمل درک و فهم، نخستین بار در دستگاه مغز آشکار مى شود، ولى عکس العمل مسائل عاطفى از قبیل محبت، عداوت، ترس، آرامش، شادى و غم در قلب انسان ظاهر مى گردد، به طورى که به هنگام ایجاد این امور به روشنى اثر آنها را در قلب خود احساس مى کنیم.
نتیجه این که: اگر در قرآن مسائل عاطفى، به قلب (همین عضو مخصوص) و مسائل عقلى، به قلب (به معنى عقل یا مغز) نسبت داده شده، دلیل آن همان است که گفته شد، و سخنى به گزاف نرفته است.
از همه اینها گذشته، قلب به معنى عضو مخصوص نقش مهمى در حیات و بقاى انسان دارد، به طورى که یک لحظه توقف آن با نابودى همراه است. بنابراین چه مانعى دارد که فعالیت هاى فکرى و عاطفى به آن نسبت داده شود.
* * *
5 ـ چرا «قلب» و «بصر» به صیغه جمع و «سمع» به صیغه مفرد ذکرشده است؟
در آیه فوق، مانند بسیارى دیگر از آیات قرآن، «قلب و بصر» به صورت جمع (قلوب و ابصار) آمده ولى «سمع»، همه جا در قرآن به صورت مفرد ذکر شده است این تفاوت، حتماً نکته اى دارد، نکته آن چیست؟
پاسخ: درست است که «سمع» در قرآن همه جا به صورت مفرد آمده و به صورت جمع (اسماع) نیامده است ولى «قلب و بصر» گاهى به صورت جمع مانند آیه فوق و گاهى به صورت مفرد مانند آیه 23 سوره «جاثیه» آمده است: (وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَة).
عالم بزرگوار مرحوم شیخ «طوسى» در تفسیر «تبیان» از یکى از ادباى معروف چنین نقل مى کند: علت مفرد آمدن «سمع» ممکن است یکى از دو چیز باشد:
نخست: این که «سمع» گاهى به عنوان اسم جمع به کار مى رود و مى دانیم که در اسم جمع معنى جمع افتاده و نیازى به جمع بستن ندارد.
دیگر: این که «سمع» مى تواند معنى مصدرى داشته باشد و مى دانیم مصدر دلالت بر کم و زیاد هر دو مى کند و نیازى به جمع بستن ندارد.
به علاوه مى توان وجه ذوقى و علمى دیگرى براى این تفاوت گفت و آن این که: تنوع ادراکات قلبى و مشاهدات با چشم، نسبت به «مسموعات» فوق العاده بیشتر است و به خاطر این تفاوت، قلوب و ابصار به صورت جمع ذکر شده ولى «سمع» به صورت مفرد آمده است.
در فیزیک جدید نیز مى خوانیم: امواج صوتى قابل استماع تعداد نسبتاً محدودى است و از چندین ده هزار تجاوز نمى کند.
در حالى که امواج نورها و رنگ هائى که قابل رؤیت هستند از میلیون ها مى گذرد (دقت کنید).
* * *
1 ـ «اصول کافى»، جلد 2، صفحه 273، حدیث 20 (دار الکتب الاسلامیة) ـ «وسائل الشیعه»، جلد 15، صفحه 303، حدیث 20580 (چاپ آل البیت) ـ «بحار الانوار»، جلد 70، صفحات 332 و 361.
................
تفسیر نمونه