اگر ما به جهان آفرينش نظرى بيفكنيم مشاهده مىكنيم كه سراسرجهان به طور يك پارچه در حركت است ; حركتى صعودى و تكاملى به سوى هدف. در ميان اين موجودات عالم انسان هم، چنين سيرى را درپيش دارد. اين حركت از آغاز تشكيل نطفه شروع شده و با ملاقات پروردگار به اوج خود مىرسد.
خدا در آيه اى از قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است: «ياايهاالانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه; اى انسان حقا كه توبه سوى پروردگار خود به سختى در تلاشى و او را ملاقات خواهى كرد.»
انسان در اين سير به ملاقات خدا مىرسد خداى تعالى در جايى مىفرمايد: شك و شبهه نكنيد و بدانيد «واعلموا انكم ملاقوه»
همه شما انسانها به ملاقات پروردگار نائل مىشويد. باز در جاى ديگر مى فرمايد: آن هايى كه ملاقات پروردگار را تكذيب مىكنند،آنها راه يافتگان نيستند، راهشان را پيدا نكرده اند. حال اين ملاقات پروردگار چيست؟
آيا معناى ملاقات مرگ است؟ يا اين كه مراد از ملاقات پروردگار،رسيدن به لذايذى است كه خداى تبارك و تعالى براى انسان فراهم كرده: نعمت بهشت، حورالعين، آب حوض كوثر آنى كه «لاعين رات و لااذن سمعت» آن چنان نعمتهايى كه نه گوش شنيده و نه چشمى ديده است آيا منظور اين است يا مراد از لقاءالله «وجه الله» است.
انسان بايد آن قدر سير معنوى كند تا به آن درجه برسد.
حال از اين سه معنا كدام يك مورد نظر است؟
حقيقت اين است كه درك اين مطالب براى انسان مشكل است، چون ما محدوديم، در فلسفه ثابت شده انسان محدود است جلوش باز نيست،اين انسان از مادرى به دنيا آمده و يك روزى هم از دنيا مىرود،اين محدوده بشر است. بچه اى كه در شكم مادر است، از عالم دنيا خبر ندارد، آن چه هست در شكم مادر است، غذاى او در آن جا ترتيب داده شده است. دفع سمومات در همان جا انجام مىگيرد. وقتى كه پابه دنيا مى نهد يك دنياى ديگرى را مىبيند.
ما در اين جهان مانند همان جنين هستيم، از عالم ديگر خبرنداريم، نمى دانيم در عالم برزخ و قيامت چه خبر است، و لذا آنچه كه مىبينيم همين دنيا است. غير از اين دنيا براى ما جلوه ديگرى ندارد. عالمى كه خداى تبارك و تعالى مىفرمايد: «فيهاماتشتهى الانفس و تلذالاعين» هر چه كه نفست در آن جا بخواهدبراى شما تهيه كرده ايم، هر لذتى كه شما مىخواهيد، براى شما تدارك ديده ايم.
آنهايى كه اين معنا را درك كردند توجهى به اين جهان، به لذايذ اين جهان، ننمودند. آنها متوجه عالم ديگر هستند ومىدانند كه اين جهان، محسوساتى بيشتر نيست.
رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه و آله)مىفرمايند: «تنعموابالدنيا» عده اى در اين دنيا فقط به همين خوشى هاى دنيا، به نعمتهاى دنيا و لذايذ دنيا خودشان را مشغول كردند، اما ازلذايذ آخرت غافلند، در مقابل آنها دسته ديگرى هستند كه:
«تنعموا بذكرالله» آنها به ياد خدا هستند، ياد خدا براى آنها نعمت است، اما انسانهاى عادى، انسانهاى محدود، به لذايذ دنيا ولذتهاى ظاهرى آن توجه مىكنند، اما به لذايذ آخرتى توجهى ندارند. پيغمبر مىفرمايد: «وافترش الناس بالفراش» اما «وافترشوا جباههم و الركب» بندگانى كه به اين لذتهاى دنيا توجه مىكنند در خور و خواب هستند، بر اين فراش رختخوابى بيندازند،تختخوابى داشته باشند در آن به راحتى بخوابند، از آنها بهره ببرند، اما بندگان خالص خدا، آن هايى هستند كه در حركت مى باشند. زانوها را روى زمين مىگذارند پيشانى ها را به خاك مىسايند. آن ساعتى كه همه در خواب هستند، آنها در راز و نيازمىباشند، آنها در يك عالم ديگرى سير مىكنند. «لميتكالبوا» ،سخن پيغمبر(صلىالله عليه و آله)، دو دسته از مردم را براى مامعرفى مىفرمايد: مردم به لذايذ دنيا مشغولند، اما بندگان خالص خدا افتراششان كجا است؟ آن موقعى كه همه در خواب لذت هستندصورتها را به خاك مىنهند. «والركب» زانوها را به خاك مى سپارند، آن چنانى كه پينه مىبندد مثل پينه زانوى شتر. لميتكالبوا پيغمبر مىفرمايد: اين بندگان خالص خدا سگ نيستند«كتكالب الكلاب على الجيف» همين طورى كه سگها روى مردارمىافتند، چطور هركدام يك تكه اى را مىخواهند بردارند، بندگان خالص خدا مثل آنها نيستند، اين طور نيستند كه از اين دنياىمردار يك گوشه اى را بگيرند.
رسول گرامى اسلام مىفرمايد: «يراهم الناس» مردم اينها رامىبينند مىگويند مثل اين كه اينها عقلشان پاره سنگ برداشته است: «يقولون قد خلطوا» عقل ندارند، اينها ديوانه شده اند،اما اينها ديوانه نيستند اينها اعقل الناس اند، اينها فكردارند، تامل مىكنند، دنيا آنها را به خود مشغول نكرده است.
«رجال لاتلهيهم تجاره و لابيع عن ذكرالله; اين مردان را خريد وفروشها، و زندگانى دنيا از ياد خدا بازنمىدارد.»
روزى پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم)مشغول خواندن خطبه هاى نمازجمعه بودند، يك وقت صداى دهل مى آيد، مردم كه اين صدا رامىشنوند، مىبينند تجار آمده و مال التجاره آورده اند. مردم پيغمبر را رها كرده و رفتند. «و اذا راواتجاره او لهوا انفضوااليها و تركوك قائما قل ما عندالله خير من اللهو و منالتجاره» پيغمبر به اين انسان بگو آن چه در پيشگاه خدا است آنخير است، آن ارزش دارد.
روزى آقاى رشيد هجرى و آقاى حبيب بن مظاهر اسدى يك ديگر راملاقات مىكنند، يك نگاه به صورت قرمز آقاى حبيب بن مظاهر كرد،گفت: مىبينم مردى جانش را در حمايت از فرزند پيغمبر فدا مىكند،يك خبر غيبى مىدهد. حبيب هم نگاهى به صورت او مى اندازد ومىگويد: مىبينم انسانى را كه در راه حمايت از ولايت و از على بن ابيطالب(عليه السلام)در كنار دار عمروبن حريث به دار مى آويزند.
سومى آمد و از جماعتى كه در آن جا بودند پرسيد چه شده است؟
گفتند دو تا آدم دروغ گو را اين جا ديديم. آن شخص پرسيد آن دونفر چه كسانى بودند؟ گفتند رشيد و حبيب بودند. چه گفتند؟ كلمات آن دو را نقل كردند گفت: اى واى برادرم رشيد فراموش كرد يك جمله اى را بگويد و آن جمله اين بود كه سر حبيب بن مظاهر را درگردن اسب آويزان مىكنند و در بازار كوفه مىبرند و براى گرفتن جايزه بيشتر به دربار عبيدالله مىروند و پسر حبيب هم در كنارسر پدرش به دنبال آنها راه مىافتد. برگشتند گفتند اين سومى كه از او دروغ گوتر بود كيست؟ گفتند ميثم تمار است.
پيغمبر اگر مىفرمايد: «افترش الناس بالفراش» اما«وافترشوا جباههم والركب» . اينها زانوهايشان را بر زمين مىگذارند، صورت هايشان را در درگاه خداى تبارك و تعالى به خاك مى سايند.اين افراد به امور زندگى ظاهرى توجه نمى كنند. بشر، تومى توانى به آن مقام برسى، مىتوانى اوج بگيرى. در روايت آمده است كه در روز قيامت از جانب خداى تعالى نامه اى به دستبندهمى رسد كه در آن آمده است: «من الحى الذى لايموت الى الحى الذىلايموت قد جعلتك ان تقول لشىء كن فيكون» بنده من اين نامه ازخدايى است كه حى لايموت است، خداى حى قيوم، خداى زنده، خدايى كه زنده جاويد است. اين نامه از خدا است به تو بنده اى كه تو هم حى لايموتى، ديگر آن جا مرگ ندارى، زندگى ات هميشگى است. اى كسى كه بندگى خدا مىكنى، نماز مىخوانى، امر به معروف و نهى از منكرانجام مىدهى، مغرور به اعمالت نيستى، چيزى تو را فريفته نكرده است. آن وقت خدا مىفرمايد: بنده من تو را قرار دادم جعلتك انتقول لشىء كن فيكون; يعنى قدرت، قدرت الهى مىشوى اگر به چيزى بگويى بشو مىشود اين مال بنده خدا است. بندگى خدا اين چنين است، تا به اين اندازه مىرسد، اما در صورتى كه گول شيطان رانخورد.
خداى تبارك و تعالى در باره شيطان مىفرمايد: وقتى كه اين شيطان رانده شد عرض كرد خدا من اين دنيا را برايشان اين قدرزينت مىدهم، جلوه مىدهم كه فقط توجه آنان به دنيا باشد.
«ولاغوينهم اجمعين» همه اين بندگانت را اغوا مىكنم، من اينهارا گمراه مىكنم و به ضلالت مىكشانم. اى بشر! مىدانى چرا تو اين قدرت و كمال را پيدا مىكنى، براى اين كه فرشتگان نمى توانند مثل تو بالا بروند، آنها نمى توانند مثل شما كمال پيدا كنند، كمال مال انسان است، تو انسانى كه بين اين دو قدرت و اين دو نيروقرار گرفتهاى، نيروى رحمانى و نيروى شيطانى، نيروى هوس، نيروى عقل، اين دو تا در جنگ و جدال هستند تا يكى بر ديگرى غالب شوديكى مىبينى حبيب بن مظاهر اسدى مىشود. حبيب وقتى كه روز هشتمبه سرزمين كربلا مىآيد، دختر كبراى على(عليه السلام)زينب(سلامالله عليها)مىفرمايد: چه خبر است؟ مىگويند حبيب بن مظاهر اسدى براى يارى حسينت آمده است. زينب مىنشيند مىفرمايد سلامم را به حبيب برسانيد، بگوييد حبيب خوش آمدى. سلام زينب به حبيب رسيد، حبيب روى زمين نشست و شروع كرد گريه كردن، حبيب چرا گريه مىكنى؟ گفت: گريهام براى مظلوميت حسين(عليه السلام)است كه يكنفر كه براى يارى حسين مىآيد، زينب دختر على سلام براى اومىفرستد، اين زينب است اين حبيب است، اما آن طرف را ببين.
امام(عليه السلام)عمر بن سعد را خواست ; عمر اگر ديگران مرانمىشناسند، تو مرا مىشناسى، تو از من با خبرى، پدرم و مادرم رامىشناسى. عمر بن سعد گفت چه كنم؟ حسين، من در آن جا خانه وزندگى دارم. امام حسين(عليه السلام) فرمود: خانه و زندگى براى تو فراهم مىكنم گفت: املاك دارم فرمود: املاك تحويل تو مىدهم،زمينى كه بهترين زمين در اطراف مدينه است و پدرم على(عليه السلام)آن را مهيا كرده، آن زمين را به تو مىدهم. گفت: زن وبچه ام در آن جايند. امام حسين (عليه السلام)ديد آمادگى ندارد.
«لاغوينهم اجمعين» اغوا نشويد گولمان نزنند، علم، مال،رياست، حب دنيا ما را مغرور نكند و بالاخره شيطان گردن كلفت دركنار ما است، همه جا قدم مىزند، بازار، اداره، فيضيه، دانشگاه.
همه جا مىتواند بندگان خدا را اغوا كند، آن وقت من فكر نكنم هركارى كه انجام مىدهم درست است.
داستانى را ملاى رومى نقل مىكند مىگويد: شخصى بيمار بود،ناگهان ديد مثل اين كه از قسمت پايين خانه اشان صدايى مى آيد،به پشت بام رفته و نگاهى كرد و گفت: كيستى؟ گفت: من دهل زنم،شيپور مىزنم. گفت: شيپور تو چرا صدا ندارد، صدايش خيلى خفيف است. گفت: صدايش فردا در مى آيد. اين مرد كه بود؟ دزد بود. آقاى بيمار آمد كه استراحت بكند، دزد همه چيز را برد، صبح ديدند همه خانه را غارت كرده است، سر و صدا پيچيد فهميد اين دهل زنى كه گفته بود فردا صدا مىكند مقصودش چه بوده است. حالا اين دنيا رانگاه بكن، اين شيطان، دين، حقيقت، واقعيت تقوا، ذكر خدا،شخصيت، فضيلت، صلح، صفا، خلوص و همه چيزمان را غارت مىكند.
صدا آن روزى بلند مىشود كه كار از كار گذشته باشد. باز اين بندگان خدا نگاه مىكنند مىگويند: خدايا برگردانمان. مابرگرديم، گر چه تا حالا ظلم كرديم، ستم كرديم، باعث ناراحتى ديگران شديم خطاب مىرسد: «اخسئوا فلاتكلمون» خفه شويد و سخن مگوييد.
«قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا» درستبه مضمون اين آيه توجه كنيد پيغمبر (صلى الله عليه و آله)به اين مردم بگو آيا مى خواهيد آن كسى را كه از همه بدبخت تر است به شما معرفى كنم؟
آن هايى كه «ضل سعيهم فى الحياه الدنيا» آن هايى كه كارهاى نا به جا كردند، اعمالى كه ذره اى ارزش نداشته و حبط و نابودمىشوند. ضل سعيهم فى الحياه الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنونصنعا; خيال مىكنند كار خوبى انجام مىدهند. حيدرى ها مىگويند كارما خوب است، نعمتى ها مىگويند كار ما خوب است، هر كسى كار خودرا خوب مىپندارد. عرضه بداريد، «و لقد كنت فى غفله من هذا»
خداى تبارك و تعالى ديگر راه را براى ما نشان داده است. بنده من، تو از اين امور غافل بودى. اگر براى خدا كار كنيد، خداى منان هم در روز وانفسا به فريادمان مىرسد.
مرحوم مجلسى مىگويد: يك عمل باعث نجات من شد. يك روز سوار برحمارم از بازار اصفهان مىرفتم، ديدم مردم جمع شده اند و شخصى رامىزنند. گفتم چه خبر است؟ گفتند اين آقا بدهكار است. علامه مجلسى فرمود دست نگه داريد، طلب همه شما به عهده من باشد، به خانه من بياييد تا طلبهاى شما را پرداخت كنم. آن شخص با وساطت علامه از دست طلب كاران نجات مىيابد و علامه تمام بدهى هاى آن شخص را مىپردازد.
عده اى هستند كه بيش از درآمدشان خرج مىكنند و حساب و كتابى در دخل و خرج زندگى ندارند، اين افراد بعد از مدتى در زندگى مستاصل مىشوند.
نقل شده وقتى ناصرالدين شاه براى ديدن ملا هادى سبزوارى به سبزوار مىرود حاجى به ديدن او نرفت. ناصر گفت: همه آمدند چراحاج ملا هادى نيامد. گفتند: آقا ملايى است كه فقط به درس و بحث اشتغال دارد. گفت: پس ما به ديدن او مىرويم. ناصرالدين شاه به ديدن حاجى مىرود، بعد از احوال پرسى، نزديك ظهر، ناصرالدين شاه به حاجى مىگويد اجازه مىدهيد امروز ناهار خدمت شما باشيم. حاج ىسبزوارى مىفرمايد: باش. سفره را انداختند ديدند يك كاسه چوبى، مقدارى ماست با مقدارى نان خشكيده آوردند و سه تا قاشق هم كنارش گذاشتند. حاجى، آب و ماست را برداشته در كاسه اى مىريزد ونان خشك را هم داخلش تريت مىكند. ناصر هم يك كاسه را برمىداردو اين دوغ را داخلش مىريزد و نان خشك را داخل كاسه مىريزدلقمه اى را برمى دارد و نمىتواند بخورد. حاج ملاهادى هفتاد ساله،اين پيرمردى كه كتابش، در حوزه هاى علميه تدريس مىشود، عارف،مجتهد، فيلسوف، اما غذايش اين چنين است. گفت: آقاى سبزوارى مىخواهم از شما ماليات نگيرم. فرمود: نه، ماليات را مىدهم چرا؟
فرمود: براى اين كه ماليات را از من نگيرى بايد از بقيه مردم بگيرى، من سبب ظلم كردن بر همه مردم مىشوم. اگر صد تومان بدهى من است و تو آن را نگيرى از بقيه مردم مىگيرى، اگر ماليات رايك نفر ندهد، اين بر ديگران تحميل مىشود. حاجى سبزوارى متوجه است، آقا مىخواهيم به شما حواله آرد و گندم و روغن بدهيم.
فرمود: نه من يك مزرعه اى موروثى دارم، از زراعت خرج زن و بچه ام را در مى آورم، همين قدر كفايت مىكند.
خدا مىفرمايد: در روز قيامت اين پرده را از جلو چشمتان برمىداريم. «فبصرك اليوم حديد» اين چشم تان تيزبين مىشود، به پرونده نگاه مىكند مىبيند كوچكى و بزرگى نيست مگر در اين پرونده ثبت و ضبط شده است.
در مناجات شعبانيه اميرالمومنين عرضه مىدارد: خدايا! انتركتنى عن بابك فبمن الوذ و ان رددتنى عن جنابك فبمن اعوذ;خدايا! اگر مرا از در خانه ات برانى به كه پناه ببرم؟ انك كادحالى ربك كدحا فملاقيه ; سير داريم مىكنيم اين مبارزه درونى راداريم اگر اين هواها را كنار گذاشتيم خدايى شديم صبغه الهى گرفتيم نتيجه مىگيريم.
....................
پدیدآورعباس محفوظی
نشریه مجله پاسدار اسلام
شماره نشریه220_219
تاریخ انتشار1388/11/21
پرتال جامع معارف قرآن