شرح نهج البلاغه، آیت الله مکارم شیرازی
وَ قَدْ أَرَدْتُ تَوْلِیَةَ مِصْرَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ، وَ لَوْ وَلَّیْتُهُ إِیَّاهَآ لَمَا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ، وَ لاَ أَنْهَزَهُمُ الْفُرْصَةَ، بِلاَ ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِی بَکْر، وَ لَقَدْ کَانَ إِلَىَّ حَبِیباً، وَ کَانَ لِی رَبِیباً.
(هنگامى که خبر شهادت «محمّد بن ابى بکر» والى امير مؤمنان على(عليه السلام) در مصر به آن حضرت رسيد فرمود:) من مى خواستم «هاشم بن عُتبه» (مِرقال) را زمامدار مصر کنم و اگر او را والى آن منطقه کرده بودم، عرصه را بر آنها (لشکر معاويه) خالى نمى گذارد و به آنها فرصت نمى داد (ولى فشار گروهى از افراد مانع شد) با اين حال من «محمّد بن ابى بکر» را نکوهش نمى کنم، چه اين که او مورد علاقه من بود و در دامان من پرورش يافت.
شرح و تفسیر
محمّد بن ابى بکر و حکومت مصر
همان گونه که در شأن ورود خطبه اشاره شد، این سخن را على(علیه السلام) زمانى فرمود، که سپاه معاویه به «مصر» حمله کرد و نماینده امیر مؤمنان على(علیه السلام)، «محمّد بن ابى بکر» به شهادت رسید و امام(علیه السلام) بسیار اندوهگین شد، چراکه یکى از نزدیکترین یاران خود را از دست داده بود.
امام(علیه السلام) در سخنى که بوى مذمّت نسبت به بعضى از اطرافیانش از آن برمى خیزد، چنین فرمود: «من مى خواستم «هاشم بن عُتبه» را زمامدار مصر کنم و اگر او را والى آن منطقه کرده بودم، عرصه را بر آنها (لشکر معاویه) خالى نمى گذارد و به آنها فرصت نمى داد» (وَ قَدْ أَرَدْتُ تَوْلِیَةَ مِصْرَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ، وَ لَوْ وَلَّیْتُهُ إِیَّاهَا لَمَا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ(1)).، وَ لاَ أَنْهَزَهُمُ(2) الْفُرْصَةَ
این سخن ظاهراً اشاره به این دارد که امام(علیه السلام) با تمام علاقه اى که به «محمّد بن ابى بکر» و ایمانى که به صفا و صداقت او داشت، ترجیح مى داد شخص قویترى مانند «هاشم بن عُتبه» معروف به «مرقال» را که هم از «محمّد بن ابى بکر» شجاعتر بود و هم آزموده تر و باتجربه تر، به جاى او به ولایت مصر برگزیند; ولى گویا گروهى از اصحابش اصرار به انتخاب «محمّد بن ابى بکر» داشتند، به دلیل این که او فرزند «ابوبکر» بود و «مصریان» شناخت بیشترى روى او دارند; به علاوه در ماجراى عثمان و دادخواهى مردم «مصر» در برابر او، با «مصریان» همکارى و همگامى داشت. به همین دلیل، از نفوذ بالایى در افکار مصریان برخوردار بود و پذیرش زیادى نسبت به او داشتند.
با این حال امام(علیه السلام) مى دانست که «محمّد بن ابى بکر» کم سنّ و سال و کم تجربه است، گرچه امتیازات فراوانى دارد، ولى مقاومت او در برابر مشکلات به اندازه «هاشم» نیست; امّا اصحاب و یاران از این ویژگى ها کاملاً آگاه نبودند و به حضرت فشار آوردند و اصرار کردند، همان فشارها و اصرارهایى که شبیه آن در داستان «حَکَمَین» ظاهر شد و امام(علیه السلام) را ناگزیر به پذیرش پیشنهاد طرفداران این فکر نمود و سرانجام که آثار سوء حکمیّت را دیدند، پشیمان شدند، ولى آن پشیمانى سودى نداشت.
امام(علیه السلام) در این سخن به طور غیرمستقیم آن گروه را سرزنش مى کند که اگر مى گذاشتند «هاشم بن عُتبه» را (که شرح حال او در نکته ها خواهد آمد) براى حکومت «مصر» برگزیند، سرنوشت مصر طور دیگرى بود و این منطقه مهم، به آسانى از دست نمى رفت.
ولى از آنجا که ممکن است، بعضى از این سخن امام(علیه السلام) چنین تصوّر کنند که حضرت، «محمّد بن ابى بکر» را نکوهش مى کند، امام(علیه السلام) به دنبال این سخن مى افزاید: «در عین حال من «محمّد بن ابى بکر» را نکوهش نمى کنم; چه این که او مورد علاقه من بود و (همچون فرزندان خودم) در دامان من پرورش یافته بود!» (بِلاَ ذَمٍّ لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِی بَکْر، وَ لَقَدْ کَانَ إِلَىَّ حَبِیباً وَ کَانَ لِی رَبِیباً).
در واقع امام(علیه السلام) مى فرماید: «محمّد بن ابى بکر» در کار خود، کوتاهى نکرد و آنچه در توان داشت به کار گرفت، ولى توانش بیش از این نبود!
قابل توجّه این که در بعضى از روایات آمده، امام(علیه السلام) هنگامى که از شهادت «محمّد بن ابى بکر» باخبر شد، فرمود: «رَحِمَ اللّهُ مُحَمَّداً! کَانَ غُلاَماً حَدَثاً، لَقَدْ کُنْتُ أَرَدْتُ أَنْ اُوَلِّىَ الْمِرْقَالَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ مِصْرَ، فَإِنَّهُ لَوْ وَلاَّهَا لَمَا خَلاَّ لاِبْنِ الْعَاصِ وَ أَعْوَانِهِ الْعَرْصَةَ، وَ لاَ قُتِلَ إلاَّ وَ سَیْفُهُ فی یَدِهِ بِلاَ ذَمٍّ لِمُحَمَّد، فَلَقَدْ أَجْهَدَ نَفْسَهُ فَقَضَى مَا عَلَیْهِ; خدا رحمت کند محمّد (بن ابى بکر) را! جوان نورسى بود، من تصمیم داشتم مرقال، «هاشم بن عُتبه» را والى مصر کنم (ولى گروهى مانع شدند) به خدا سوگند! اگر والى مصر شده بود، عرصه را بر عمروعاص و یارانش تنگ مى کرد و (اگر شهید مى شد) کشته نمى شد، مگر این که شمشیر در دست او بود; با این حال «محمّد بن ابى بکر» را نکوهش نمى کنم، او نهایت تلاش خود را به خرج داد و آنچه بر او بود (و در توان داشت) ادا کرد.»
این که امام(علیه السلام) مى فرماید: او مورد علاقه من بود و در دامنم پرورش یافته بود. به خاطر این بود که بعد از مرگ ابوبکر، همسرش «اسماء» مادر «محمّد بن ابى بکر» به همسرى على(علیه السلام) درآمد در حالى که «محمّد» در سنین کودکى بود و در آغوش على(علیه السلام) پرورش یافت و از همان طفولیّت با محبّت و عشق على(علیه السلام) آشنا شد و مراحل ولایت را به سرعت پیمود، تا آنجا که على(علیه السلام) را پدر خود مى شمرد و حضرت نیز او را همچون فرزند خویش مى دید و به او سخت علاقه داشت.
نکته ها
1- هاشم مرقال که بود؟
«هاشم» فرزند «عتبه» بود و با این که پدرش از دشمنان سرسخت پیامبر(صلى الله علیه وآله)محسوب مى شد، خودش مسلمانى بسیار پرشور و باافتخار بود و از یاران برجسته پیامبر(صلى الله علیه وآله) و امیر مؤمنان(علیه السلام) محسوب مى شد و این سخن از او است که به امیر مؤمنان على(علیه السلام) مى گفت: «به خدا سوگند! دوست ندارم که تمام آنچه روى زمین است و آنچه زیر آسمان قرار دارد، ملک من باشد و در برابر آن یکى از دشمنان تو را دوست داشته باشم، یا یکى از دوستان تو را دشمن!» او در جنگ «صفّین» در رکاب على(علیه السلام) بود، و آرزو داشت در راه خدا و در برابر امیر مؤمنان(علیه السلام)شربت شهادت بنوشد و بسیار شجاعانه جنگید و از آنجا که در امر جهاد سرعت به خرج مى داد او را «مرقال» گفتند (زیرا «مرقال» به معناى سریع و پرتحرّک است) و سرانجام به آرزوى خود رسید و پس از جنگ نمایانى در میدان صفّین شهید شد و لشکریان على(علیه السلام) و خود آن حضرت، از شهادت او اندوهگین شدند.
سپس فرزندش پرچم را به دست گرفت و بر لشکر معاویه حمله کرد و جنگ نمایان و شایسته تحسینى داشت; سرانجام اسیر شد، او را نزد معاویه آوردند، میان او و «معاویه» و «عمرو بن عاص» سخنان زیادى رد و بدل شد و او شجاعانه از مکتب على(علیه السلام) دفاع کرد; عاقبت معاویه دستور داد او را زندانى کنند.
«هاشم» از همان آغاز جوانى شجاعت نمایانى داشت. در جنگ «یرموک» که بزرگترین پیروزى در ناحیه شامات نصیب مسلمانان شد، او فرماندهى بخشى از سواران لشکر اسلام را بر عهده گرفته بود و در همین میدان بود که یکى از چشم هاى خود را از دست داد و به همین دلیل بود که بعضى او را «اعور» (صاحب یک چشم) مى نامیدند و در جنگ «قادسیّه» که عمویش «سعد بن ابىوقّاص» فرمانده لشکر بود، شرکت داشت. مى گویند سبب فتح مسلمین، شجاعت و کفایت «هاشم» بود، فتحى که بعداً به عنوان «فتح الفتوح» نامیده شد. و در جنگ «صفّین» فرمانده جناح چپ لشکر امیر مؤمنان على(علیه السلام) بود.
در حالات «هاشم» آمده است: «روزى در «صفّین» در میان اصحاب خود، مشغول جنگ بود که جوانى از لشکر معاویه در حالى که شمشیر مى زد و لعن مى کرد و ناسزا مى گفت، نزدیک هاشم آمد. «هاشم» به او گفت: «اى جوان! این سخنانى را که تو مى گویى و این جنگ (بى هدفى را) که دنبال مى کنى روز قیامت حساب و کتابى دارد، از خدا بترس و به فکر زمانى باش که خدا از تو درباره این کارت سؤال مى کند!» جوان گفت: «من با شما مى جنگم زیرا پیشواى شما آنگونه که به من گفته اند، نماز نمى خواند و شما هم نماز نمى خوانید و براى این با شما جنگ مى کنم که پیشواى شما خلیفه ما را کشته است و شما او را در کشتن خلیفه یارى کردید». «هاشم» گفت: «تو را با «عثمان» چه کار؟ او را اصحاب پیامبر و قاریان قرآن به خاطر کارهایى که بر خلاف قرآن انجام داد، کشتند و اصحاب پیامبر(صلى الله علیه وآله)اصحاب دین خدا و شایسته ترین افراد براى نظارت در امور مسلمین هستند. امّا اینکه گفتى مولاى ما على(علیه السلام) نماز نمى خواند، او نخستین کسى است که با رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نماز خواند و به او ایمان آورد و اینها را که مى بینى با او هستند (و همچون پروانگان گرد شمع وجود او مى گردند) همه آنها قاریان قرآن هستند، شب را به پا مى خیزند و خدا را عبادت مى کنند; مراقب باش اشقیاى مغرور، تو را در دینت فریب ندهند!»
سخنان «هاشم» جوان را منقلب کرد، صدا زد اى بنده خدا، من گمان مى کنم تو مرد صالحى هستى (و سخنانت نور صدق و راستى دارد) آیا راه توبه اى براى من مى یابى؟ گفت: آرى به سوى خدا بازگرد، او توبه تو را مى پذیرد. جوان دست از جنگ کشید و برگشت، مردى از شامیان به او گفت: «این مرد عراقى تو را فریب داد» جوان گفت: «نه! او مرا نصیحت کرد (و هدایت فرمود).»
آرى یاران على(علیه السلام) همچون خودش در میدان نبرد نیز دست از هدایت گمراهان بر نمى داشتند. سعى آنها کشتن دشمن نبود، بلکه سعیشان در هدایت آنان بود.
به هر حال «هاشم» و «عمّار» در روز «صفّین» با شجاعت و شهامت تمام، جنگیدند و شربت شهادت را عاشقانه نوشیدند و یاران على(علیه السلام) از شهادت آن دو سخت ناراحت شدند.(3)
* * *
2- گوشه اى از زندگانى محمّد بن ابى بکر
همانگونه که در آغاز خطبه اشاره شد «محمّد بن ابى بکر» فرزند خلیفه اوّل و مادرش «اسماء بنت عمیس» است که نخست، همسر «جعفر بن ابى طالب» شد و بعد به ازدواج «ابوبکر» درآمد و بعد از «ابوبکر» افتخار همسرى «على(علیه السلام)» را پیدا کرد و چون «محمّد» در آن زمان کوچک بود، در دامان «على(علیه السلام)» و در سایه او پرورش یافت و پرتوى از خلق و خوى آن امام بزرگوار، در وجودش انعکاس یافت.
او در «حجّة الوداع» (سال دهم هجرى) تولّد یافت و در «مصر» در حالى که 28 سال بیشتر از عمرش نمى گذشت، شربت شهادت نوشید و از یاران خاصّ «على(علیه السلام)» و عاشقان مکتبش بود; بعضى او را از مقرّبان آن حضرت و بعضى او را از «حواریّین» آن حضرت مى شمردند. این تعبیرات نشانه نهایت نزدیکى او به مکتب امیرمؤمنان على(علیه السلام) است.
«مسعودى» در «مروج الذّهب» نقل مى کند: هنگامى که «محمّد بن ابى بکر» به «مصر» رسید، نامه اى به «معاویه» نوشت (که حکایت از مقام والاى معرفت و شناخت او، نسبت به ولایت امیر مؤمنان على(علیه السلام) مى کند) به این مضمون: «بعد از حمد و ثناى خداوند، نخستین کسى که دعوت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را اجابت کرد و ایمان آورد و سخن او را تصدیق نمود و مسلمان شد، برادر و پسر عمّش على بن ابى طالب(علیه السلام) بود، او رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را بر همه کس مقدّم شمرد و در برابر هر حادثه اى جان خود را در برابر او سپر ساخت، با دشمنانش جنگید و با کسانى که با او از درِ صلح درآمده بودند، صلح نمود و همواره در تمام ساعات شب و روز و در تنگناهاى وحشت و گرسنگى از او - با جان خود - دفاع مى کرد و به جایى رسید که در میان پیروان مکتبش شبیه و مانندى نداشت...»
و جالب این که معاویه در پاسخ او به فضائل على(علیه السلام) اعتراف کرد، ولى با سخن شیطنت آمیزى سعى کرد، در او نفوذ کند، نوشت: «ما فضل «على بن ابى طالب» را مى دانیم و حق او بر ما لازم است، ولى هنگامى که پیامبر چشم از دنیا فروبست، این پدر تو و فاروقش عمر بود که حق او را گرفتند و فرمان او را مخالفت کردند.(4)»
این سخن را با آخرین نامه اى که «على(علیه السلام)» درباره «محمّد» به اهل مصر نوشت تکمیل مى کنیم، در این نامه چنین آمده است: «امیرتان محمّد را به خوبى یارى کنید و بر اطاعت و فرمان او ثابت قدم باشید، تا بر حوض کوثرِ پیامبرتان وارد شوید.(5)»
در نامه سى و پنجم «نهج البلاغه» در بخش نامه ها خواهیم دید، که على(علیه السلام) مدح بلیغ و تمجید گویایى از «محمّد بن ابى بکر» مى کند.
از جالب ترین فرازهاى زندگى «محمّد بن ابى بکر» این است: هنگامى که در «مصر»حکومت مى کرد، نامه اى به امام امیر مؤمنان(علیه السلام) نوشت و درخواست بیان جامعى در امور دین کرد و امام(علیه السلام) نامه بسیار جامع و پرمعنایى براى او و «اهل مصر» مرقوم داشت، و «محمّد» همواره این نامه را با خود داشت و در آن نظر مى کرد و به آن عمل مى نمود، هنگامى که شهید شد «عمروعاص» آن نامه را ضمن مدارک و اسناد دیگرى که از «محمّد» بدست آورد، براى «معاویه» فرستاد; «معاویه» در آن نامه نظر مى کرد و از مضامین عالى آن تعجّب مى نمود، هنگامى که «ولید بن عقبه» اعجاب معاویه را مشاهده کرد، به او گفت: «این نامه ها را بسوزان». «معاویه» به او گفت: «خاموش باش! تو عقل و شعور کافى ندارى!» «ولید» ناراحت شد و گفت: «تو عقل کافى ندارى. آیا این خردمندى است که مردم بدانند نامه و احادیث ابوتراب (على(علیه السلام)) نزد تو است و از آنها درس آموخته اى؟ پس چرا با او مى جنگى؟» معاویه گفت: «واى بر تو، به من مى گویى دانشى این چنین را بسوزانم؟ به خدا سوگند! من از آن جامع تر و استوارتر و روشن تر نشنیده ام!».(6)
1. «عَرْصَه» از مادّه «عَرص» (بر وزن غرس) به معناى بازى کردن و جست و خيز نمودن است و از آنجايى که اين کار در جاهاى وسيع انجام مى شود، به صحن خانه و همچنين جاهايى از آن، که
بنايى ساخته نشده و ميدانگاه هايى که در ميان خانه هاى شهر وجود دارد، اطلاق مى شود و «خالى نگذاشتن عرصه» کنايه از مجال ندادن به دشمن است. 2. «اَنْهَز» از مادّه «نهز» (بر وزن نبض) در اصل به معناى برخاستن و حرکت کردن و يا حرکت دادن است و «انتهاز فرصت» کنايه از غنيمت شمردن و استفاده کردن از فرصت است. 3. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 93. 4. مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 61. 5. اعيان الشيعة، جلد 10، صفحه 250، و سفينة البحار، مادّه «هشم» و کتب تاريخى ديگر. 6. سفينة البحار، مادّه «هشم» و مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 61 به بعد.