خطبه بیست و هفتم،بخش چهارم، آیت الله مکارم شیرازی
یَا أَشْبَاهَ الرِّجَالِ وَ لاَ رِجَالَ! حُلُومُ الاَْطْفَالِ، وَ عُقُولُ رَبّاتِ الحِجَالِ! لَوَدِدْتُ أَنِّى لَمْ أَرَکُمْ وَ لَمْ أَعْرِفْکُمْ مَعْرِفَةً ـ وَاللهِ ـ جَرَّتْ نَدَماً، وَ أَعْقَبَتْ سَدَماً. قَاتَلَکُمُ اللهُ! لَقَدْ مَلأتُمْ قَلْبِی قَیْحاً وَ شَحَنْتُمْ صَدْرِی غَیْظاً وَ جَرَّعْتُمُونی نُغَبَ التَّهْمَامِ أَنْفَاساً، وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَىَّ رَأیِی بِالْعِصْیَانِ وَ الْخِذْلاَنِ حَتَّى لَقَدْ قَالَتْ قُرَیْشٌ: إِنَّ ابْنَ أَبِی طَالِب رَجُلٌ شُجَاعٌ، وَلکِنْ لاَعِلْمَ لَهُ بِالحَرْبِ.
للهِِ أَبُوهُمْ! وَ هَلْ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَهَا مِرَاساً، وَ أَقْدَمُ فِیهَا مَقَاماً مِنِّى؟! لَقَدْ نَهَضْتُ فِیهَا وَ مَا بَلَغْتُ العِشْرِینَ، وَها أَنَاذا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى السِّتِّینَ! وَلکِنْ لارَأْیَ لِمَنْ لاَیُطَاعُ!
اى مرد نمايانى که در حقيقت مرد نيستيد! آرزوهاى شما مانند آرزوهاى کودکان است! و عقل و خرد شما مانند عروسان حجله نشين! (که جز به زروزيور و عيش و نوش، به چيزى نمى انديشند). دوست داشتم که هرگز شما را نمى ديدم و نمى شناختم، همان شناختى که سرانجام، به خدا سوگند! پشيمانى بار آورد و خشم آور و غم انگيز بود. خداوند شما را بکشد (و از رحمتش دور سازد)! که اين همه، خون به دل من کرديد، سينه مرا پر از خشم ساختيد و کاسه هاى غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشانديد! با نافرمانى و ترک يارى، نقشه هاى مرا (براى سرکوبى دشمن) تباه کرديد تا آنجا که (امر بر دوست و دشمن مشتبه شد) و قريش گفتند: «پسر ابوطالب، مرد شجاعى است، ولى از فنون جنگ آگاه نيست»!
خدا پدرشان را حفظ کند! آيا هيچ يک از آنها، از من با سابقه تر و پيشگام تر در ميدان هاى نبرد بوده است؟ من آن روز که آماده جنگ شدم (و گام در ميدان نهادم) هنوز بيست سال از عمرم نگذشته بود و الآن، از شصت سال هم گذشته ام، ولى چه کنم؟ آن کس که فرمانش را اطاعت نمى کنند طرح و نقشه تدبيرى ندارد (و هر اندازه صاحب تجربه و آگاه باشد، کارش به جايى نمى رسد)
دل مرا خون کردید!
در آخرین فراز این خطبه امام هم چنان تازیانه هاى ملامت و سرزنش را پى در پى بر روح آنها مى زند تا شاید این خواب آلودگانِ سست عنصر از خواب غفلت بیدار شوند و چشمان خود را باز کنند و ببینند در چه شرایط مرگبارى گرفتارند، شاید که بر پا خیزند و با یک جهاد مردانه و خدا پسندانه دست شامیان غارتگر را از کشور اسلام قطع کنند.
در نخستین قسمت، آنها را با سه جمله کوبنده، مخاطب مى سازد و مى فرماید: اى مرد نمایانى که در حقیقت مرد نیستید; یا أَشْباهَ الرِّجالِ وَ لارِجالَ!
آرزوى هاى شما مانند، آرزوهاى کودکان است. (که با مختصر چیزى، فریب مى خورند و دل، خوش مى کنند و چشم بر خطر مى بندند. (حُلُومُ(1) الاَْطْفالِ).
و عقل و خرد شما، مانند عروسان حجله نشین است (که جز عیش و نوش و زر و زیور به چیزى نمى اندیشند); وَ عُقُولُ رَبّاتِ(2) الْحِجالِ(3)!
در توصیف نخست، امام آنها را برنداشتن شجاعت و حمیّت و غیرت مردانگى سرزنش مى کند چرا که تنها در چهره مردان بودند و از صفات ویژه مردان در آنها خبرى نبود.
حضرت، سپس لحن کلام را تندتر فرموده مى گوید: «دوست داشتم که هرگز شما را نمى دیدم و نمى شناختم، همان شناختى که سرانجام، به خدا سوگند! پشیمانى بار آورد و خشم آور و غم انگیز بود; (لَوَدِدْتُ أَنِّى لَمْ أَرَکُمْ وَ لَمْ أَعْرِفْکُمْ مَعْرِفَةً ـ وَاللهِ ـ جَرَّتْ نَدَماً، وَ أَعْقَبَتْ سَدَماً).
تاریخ گواه بر این مطلب است که دوستى مردم کوفه و عراق براى امام (علیه السلام) در تمام دوران خلافتش، ثمره اى جز غم و اندوهِ ناشى از سستى ها، بىوفایى ها، پیمان شکنى ها، ضعف ها، پراکندگى ها ـ و اشکال مختلف نفاق، نداشت و این گروه، سبب مشکلات عظیمى در رهبرى و مدیریت این امام مدیر و مدبّر و آگاه شدند. طبیعى است که امام (علیه السلام) آرزو کند که اى کاش هرگز آنها را نمى دید و گرد او جمع نمى شدند.
سرانجام آنها را هدف تیر نفرینش قرار داده مى فرماید: «خداوند، شما را بکشد و نابود کند (و از رحمتش دور سازد و به لعنت گرفتار کند)(4)!
که این همه خون به دل من کردید، و سینه مرا پر از خشم ساختید و کاسه هاى غم و اندوه را جرعه جرعه، به من نوشاندید! با نافرمانى و ترکِ یارى، نقشه هاى مرا (براى سرکوبى دشمن و ساختن یک جامعه آباد اسلامى) تباه کردید تا آنجا که (امر بر دوست و دشمن مشتبه شد) و قریش (که از سوابق من در آشنایى با فنون جنگ به خوبى آگاه بودند) گفتند: پسر ابوطالب مرد شجاعى است ولى از فنون جنگ آگاه نیست; قَاتَلَکُمُ اللهُ! لَقَدْ مَلأتُمْ قَلْبِی قَیْحاً وَ شَحَنْتُمْ صَدْرِی غَیْظاً وَ جَرَّعْتُمُونی نُغَبَ(5) التَّهْمَامِ(6) أَنْفَاساً، وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَىَّ رَأیِی بِالْعِصْیَانِ وَ الْخِذْلاَنِ حَتَّى لَقَدْ قَالَتْ قُرَیْشٌ: إِنَّ ابْنَ أَبِی طَالِب رَجُلٌ شُجَاعٌ، وَلکِنْ لاَعِلْمَ لَهُ بِالحَرْبِ.
معمولا بسیارى از ملت ها، عامل عقب نشینى و مشکلات خود را، ضعف پیشوایان و رهبرانشان مى دانند، ولى گاه قضیه به عکس مى شود; یعنى، پیشوا بسیار لایق است، ولى ضعف و ناتوانى و عقب ماندگى فکرى و فرهنگى در پیروان است و این براى یک پیشواى بزرگ و لایق بسیار دردآور است که گرفتار مردمى سست عنصر و بى اراده شود و نتیجه کار منفى باشد و با این حال، مردم در قضاوت خود آن را به حساب پیشواى بزرگشان بگذارند!
حضرت، سرانجام در آخرین جمله هاى این خطبه، به پاسخ سخنان ناروا و نادرستِ جماعتى از قریش مى پردازد که آن حضرت را به ناآگاهى از فنون جنگ متّهم مى ساختند. او مى فرماید: «خداوند پدرشان را حفظ کند! آیا هیچ یک از آنها، از من با سابقه تر و پیشگام تر در میدان هاى نبرد بوده است؟ (للهِِ(7) أَبُوهُمْ! وَ هَلْ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَهَا مِرَاساً(8)، وَ أَقْدَمُ فِیهَا مَقَاماً مِنِّى؟).
من آن روز که آماده جنگ شدم (و گام در میدان نهادم) هنوز بیست سال از عمرم نگذشته بود و الآن از شصت سال هم گذشته ام (بنابراین بیش از چهل سال جنگ را به عنوان یک فرمانده و یا در صف مقدّم تجربه کرده ام) ولى چه کنم که؟ آن کس که فرمانش را اطاعت نمى کنند، طرح و نقشه و تدبیرى ندارد (و هر اندازه صاحب تجربه و آگاه باشد، کارش به جایى نمى رسد; لَقَدْ نَهَضْتُ فِیهَا وَ مَا بَلَغْتُ الْعِشْرِینَ، وَها أَنَاذا قَدْ ذَرَّفْتُ(9) عَلَى السِّتِّینَ! وَلکِنْ لا رَأْیَ لِمَنْ لاَیُطَاعُ!
نکته ها
1 ـ پیروان نالایق، شخصیت پیشوایان را زیر سؤال مى برند.
بى شک، هیچ پیروزى و شکستى بدون دلیل نیست و آنها که همه، یا بعضى از پیروزى و شکست ها را به علل ناشناخته و عوامل مرموز و یا تصادف و اتفاق و شانس و طالع نسبت مى دهند، کسانى هستند که نمى خواهند با حقایق تلخ، رو به رو شوند و آن را تحلیل کنند.
در تحلیل هاى معمولى، غالباً، عامل اصلى پیروزى و شکست را، قدرت فرماندهى و مدیریت و آگاهى او مى دانند، در حالى که در پاره اى از موارد، مسأله عکس است و فرمانده و پیشوا از نظر روحیه و آگاهى و مدیریت در نهایت قوّت است، ولى پیروانِ ضعیف و ترسو و بى اراده و از هم بریده و بى تجربه ـ که نمى توانند طرح هاى دقیق مدیریت پیشوایشان را به خوبى پیاده کنند ـ عامل اصلى شکست محسوب مى شوند و اینجا است که شخصیت و توان رهبرى، در آتش فساد پیروان مى سوزد! و این براى یک فرمانده لایق و مدیر و مدبر، بسیار دردناک است.
اگر مى بینید که على (علیه السلام) در این خطبه، مانند شمع مى سوزد و ناله سر مى دهد و مردم کوفه را زیر رگبار سرزنش هاى خود قرار مى دهد، به همین دلیل است. پراکندگى و پیمان شکنى و ضعف و زبونى آنان سبب شد که نه تنها دشمن بلکه حتى دوستانى که سوابق رشادت و مدیریت پیروزمندانه آن امام بزرگوار را در غزوات اسلامى، به خاطر داشتند، چشم بر هم، نهاده و امام را متّهم به عدم آگاهى از فنون جنگ بکنند! این جاست که امام دست آنها را گرفته و به سوى تاریخ گذشته زندگى خود مى برد، و مى فرماید: من بیش از چهل سال، تجربه موفق در جنگ ها داشتم، چه گونه مى توان مرا به عدم آگاهى در فنون جنگ متهم کرد؟! مشکل من جاى دیگر است و آن این است که من پیروانى دارم که فاقد انضباط نظامى اند و طغیانگر و سرکشند و در لحظات حسّاس خودسرانه، دست به هر کارى مى زنند و نتیجه آن شکست است.
تجربه ناموفق جنگ صفیّن و داستان خدعه و نیرنگ معاویه و عمروعاص در مسأله بر سر نیزه کردن قرآنها و از آن تأسف بارتر، داستان حَکَمیت ابوموسى اشعرى، بهترین گواه و شاهد براى این مدّعا است. امروز همه محقّقان تاریخ، بلکه غیر محقّقان مى دانند که اگر آن سرپیچى و نفاق لشکر عراق نبود پیروزى در جنگ صفین قطعى بود و هرگز آن وقایع خونبار ـ که به خاطر حکومتِ بلامنازع امویان در تاریخ اسلام، رخ داد ـ پیش نمى آمد و به همین دلیل، مى توان از وقایع جنگ صفین به عنوان دردناک ترین فراز تاریخ اسلام و تاریخ زندگى على (علیه السلام) نام برد، چرا که پیامدهایش بسیار ناگوار و گسترده بود و قلب پاک على (علیه السلام) را سخت آزرد.
نه تنها در زمان على (علیه السلام) که امروز هم بسیارى از ناآگاهان، سیاست جنگى و کشور دارى امیرمؤمنان را به خاطر بى خبرى از آنچه در تاریخ اتفاق افتاد، زیر سؤال مى برند و این یکى از بارزترین نشانه هاى مظلومیت آن بزرگوار است; آن مردى که فرمانش به مالک اشتر، به عنوان یکى از عالى ترین برنامه هاى کشور دارى و مدیریت، در تاریخ مى درخشد و پس از گذشت چهارده قرن، پیوسته، اصولش محکم و استوار است و به مصداق (کَشَجَرة طَیّبَة أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِى السَّماءِ تُؤتى أُکُلَها کُلَّ حین بِأِذنِ رَبِّها)(10); دوست و دشمن از ثمرات آن بهره مند مى گردد و سایر فرمان ها و نامه هاى او در نهج البلاغه از نهایت انسجام و پختگىِ سیاست او خبر مى دهد، کارش به جایى برسد که این گونه درباره او قضاوت شود!
تنها در اینجا نیست که على (علیه السلام) از این مسأله پرده برمى دارد، بلکه در موارد متعدّد دیگر نیز به این حقیقت تلخ اشاره مى کند که مردم بىوفا و عصیانگر و گروهى خیانتکار برنامه هاى مرا در هم مى ریختند. در یکى از کلمات قصار که اتفاقاً بعد از همین داستان حمله غارتگرى شام به شهر انبار، از آن حضرت شنیده شده مى خوانیم:
«وَاللهِ ما تَکْفُونَنى أَنْفُسَکُمْ فَکَیْفَ تَکْفُونَنى غَیْرَکُمْ اِنْ کانَتِ الرَّعایا قَبلى لَتَشْکُوا حَیْفَ رُعاتِها وَ اِنَّنى الْیَوْمَ لاََشْکُو حَیْفَ رَعیَّتى کَأنَّنى الْمَقُودُ وَ هُمْ الْقادَةُ أَوِ الْمَوزوُعُ وَ هُمُ الْوَزَعَةَ; شما براى حل مشکلات خودتان نمى توانید به من کمک کنید چگونه مى توانید مشکل دیگران را دفع کنید؟! در گذشته، رعایا از ستم فرمانروایانشان شکایت داشتند ولى من از ستم رعیّتم، شکایت دارم! گویا، من پیروم و آنها، پیشوا و من فرمانبر و محکومم و آنها، فرمانده و حاکم!»(11)
در جاى دیگر مى فرماید: «أُریدُ أنْ أُداوِىَ بِکُم وَ أنْتُمْ دائى; من، مى خواهم بیمارى هاى خودم را به وسیله شما مداوا کنم، امّا شما، خود درد و بیمارى من هستید!»
حضرت سپس به پیشگاه خدا شکایت مى برد و عرضه مى دارد: «أَللّهُمَّ قد مَلَّت أطِبّاءُ هذه الدّاء الدَّوىِّ وَ کَلّتِ النَّزَعَةُ بِأِشطان الرَکىِّ! أَینَ الْقَومُ الَّذینَ دُعُوا اِلىَ الاِْسلامِ فَقَبِلُوهُ وَ قَرَأَوُا الْقُرانَ فَأَحْکَمُوهُ وَ هِیجُوا اِلَى الْقِتالِ فَوَلِهُوا وَ لَهَ اللِّقاحِ اِلى اَولادِها; بار خدایا! طبیبان این درد جانفرسا، خسته شدند و بازوى تواناى رادمردان در کشیدن آب همّت از وجودِ این مردم ـ که دائماً در حال فروکش کردن است ـ ناتوان گردیده! کجایند آن مردمى که به اسلام دعوت شدند و پذیرفتند و قرآن را تلاوت مى کردند و به خوبى درمى یافتند و در عمل پیاده مى کردند و به سوى جهاد دعوت مى شدند و عاشقانه مانند ناقه اى که به دنبال فرزندش مى رود، به سوى آن راه مى افتادند؟»(12)
اینها همه به خوبى نشان مى دهد که مشکل کار على (علیه السلام) کجا بوده و درد بى درمان حکومتش، از کجا سرچشمه مى گرفته و اگر مردمى غیر از سست عنصرانِ کوفه گرداگرد وجودش را مى گرفتند تاریخِ اسلام شکل دیگرى به خود مى گرفت.(13)
2 ـ پاسخ به یک سؤال
بعضى از مفسّران نهج البلاغه، سؤالى را در این جا مطرح کرده اند، و آن این است که آیا این گونه سیاست را در برابر مردم پیش گرفتن (و با این شدّت وحدّت آنها را مورد سرزنش قرار دادن) صحیح است؟ آیا این سبب نمى شود که گوینده این سخنان در میان جمعیتش، تنها و غریب بماند؟
اگر این جمله را بر این سؤال بیفزائیم که امام، به شهادت گفتار و رفتارش، کوه صبر و استقامت و کانون عطوفت و محبت بود ـ با این حال چگونه راضى مى شود این گونه با مردم سخن بگوید؟ اشکال گسترده تر و عمیق تر مى گردد.
ولى همان گونه که در سابق نیز اشاره کردیم، این طرز بیان در واقع آخرین وسیله براى تحریکِ احساسات و به حرکت در آوردن افرادِ سست و ضعیف و بى تفاوت است.
این همان چیزى است که در تعبیرى عامیانه گفته مى شود: «باید کارى کرد که به رگ غیرت او برخورد کند».
بنابراین، استفاده از این شیوه بیان هماهنگ با مسأله بلاغت در کلام است که مى گوید باید کلام را مطابق با مقتضاى حال بیان کرد.
نباید فراموش کرد که امام (علیه السلام) این روش را بعد از به کار بستن روش هاى دیگر از قبیل تشویق و تمجید و بیان ارزش هاى معنوى و مادى جهاد فى سبیل الله به کار مى بندد.
این که بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند(14) که این بیان به خاطر آن است که امام(علیه السلام)از فزونى نفرات در اطرافش، احساس پیروزى و غرور و از پراکندگى مردم، احساس تنهایى نمى کرد، (لایَزیدنى کِثْرَةَ النّاسِ حَوْلى عِزّةً وَ لاتَفرُّقُهُمْ عنّى وَحْشَةً)، بسیار بعید به نظر مى رسد; زیرا به هر حال در جنگ ها، وجود نفرات و لشکر قدرتمند کارساز است و هیچ کس، به تنهایى نمى تواند به جنگ یک لشکر عظیم برود.
3 ـ سؤال دیگر
در خطبه بالا آمده بود که امام (علیه السلام) فرمود: «من، در زمانى به فنون جنگ پرداختم که بیست سال از عمرم نمى گذشت». در اینجا این سؤال پیش مى آید که على (علیه السلام)به هنگام هجرت حداقل 23 ساله بود و مى دانیم جنگ هاى اسلامى، بعد از هجرت واقع شد. این مسأله تاریخى، چگونه با سخن بالا سازگار است؟
در جواب مى گوئیم که درست است که جنگ ها، به طور رسمى، بعد از هجرت آغاز شد، ولى سال هاى آخر اقامت پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) در مکه نیز با طوفان ها و درگیرى هاى شدیدى همراه بود که کمتر از جنگ محسوب نمى شد. و یک نمونه آن، محاصره خانه پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) به وسیله شمشیر زنان قریش، در لیلة المبیت بود که على (علیه السلام) با ایثار عجیبى، خود را در کانون خطر افکند و جان پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)را نجات داد. حتّى در بعضى از تواریخ آمده که قبل از آن نیز دشمنان نقشه، کشتن پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) را کشیده بودند و ابوطالب از این موضوع سخت نگران بود.
مرحوم علامه مجلسى، در بحارالانوار، نقل مى کند، که پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم)هنگامى که از خانه اش (در مکّه) خارج مى شد، بچه هاى مشرکان، او را با سنگ هدف قرار مى دادند تا آنجا که بدن او را مجروح مى ساختند و على (علیه السلام) به عنوان دفاع از پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) به آنها حمله مى کرد و آنها فرار مى کردند.(15)
این گونه حوادث و مانند آن، نشان مى دهد که در دوران مکه، هر چند جنگ میان مسلمانان و مشرکان رسماً آغاز نشده بود، ولى حالتى شبیه به جنگ و درگیرى، وجود داشت که مى بایست با نیروى تدبیر بر آن غلبه یافت و آمادگى دفاعى را همواره حفظ کرد.
شاید جمله (نَهَضْتُ فیها وَ مابَلَغْتُ الْعِشرینَ) ـ که در خطبه بالا آمده است ـ نیز اشاره به مسأله آمادگى براى جنگ باشد، نه آغاز جنگ.
4 ـ پایان غم انگیز ماجرا
بعضى از شارحان نهج البلاغه نوشته اند، هنگامى که خبر ناگوار حمله به شهر انبار و غارتگرى شامیان و کشتن فرماندار على (علیه السلام) به آن حضرت رسید، امام (علیه السلام)خطبه اى خواند، سپس سکوت کرد تا ببیند کسى پاسخ مثبت مى دهد یا نه. همه خاموش شدند و هیچ سخنى نگفتند. حضرت هنگامى که سکوت آنها را دید، پیاده به راه افتاد تا به نخیله (لشکرگاه معروف کوفه) رسید و مردم نیز به دنبال آن حضرت به راه افتادند. گروهى از سرشناسان، عرض کردند: «یا امیرالمؤمنین! شما، بازگردید ما این مشکل را براى شما حل مى کنیم.» امام(علیه السلام) فرمود: «شما مشکل خود را نمى توانید حل کنید، چگونه مى توانید مشکل مرا حل کنید؟» ولى آنها اصرار کردند و امام (علیه السلام)بازگشت در حالى که بسیار اندوهگین بود و به سعید بن قیس حمدانى، مأموریت تعقیب سپاه غارتگر سفیان بن عوف را داد. او با هشت هزار نفر به تعقیب وى برخاست، ولى آنها فرار کرده بودند و از مرزهاى عراق خارج شده بودند.
غم و اندوه سراسر وجود على (علیه السلام) را فرا گرفت، به گونه اى که شخصاً آمادگى براى ایراد خطبه نداشت و مطابق این روایت، خطبه جهاد را نوشت و دستور داد تا سعد (یکى از یاران حضرت) آن را براى مردم بخواند.
بسیارى از مردم، از خواب غفلت بیدار شدند و به عنوان عذرخواهى خدمت حضرت آمدند و گروهى نیز همچنان در کار خود مردّد بودند، در این هنگام حجر بن عدى و سعید بن قیس (که از فرماندهان باوفاى لشکر حضرت بودند) خدمتش آمدند و عرض کردند که: هر دستورى بفرمایید، ما اطاعت مى کنیم و عشایر ما در اختیار شما است. فرمود: «آماده حرکت براى رفتن به سوى دشمن شوید.» منظور حضرت، سپاه معاویه بود و حضرت پس از مشورت با یارانش معقل بن قیس تمیمى را که مردى شجاع و هوشیار بود، به روستاهاى اطراف فرستاد تا از آنجا نیز لشکر جمع آورى کند. ولى هنوز کار معقل انجام نیافته بود که امیرمؤمنان على(علیه السلام)با شمشیر عبدالرحمان بن ملجم، به شهادت رسید.(16)
* * *
1 ـ «حلوم» در اصل از مادّه «حلم» به معناى «خويشتن دارى» است و چون در حال خواب، انسان، آرام در گوشه اى قرار مى گيرد و به صحنه هايى که در خواب است نظاره مى کند، اين واژه به خواب و رؤيا اطلاق شده است
در خطبه بالا، به معناى «آرزوهاى خام» است که شبيه به خوابهاى کودکان مى باشد. 2 ـ «ربات» جمع «ربه» به معناى «صاحب و مالک چيزى» است. (با توجه به «تاء تأنيث» در مورد مؤنّث به کار مى رود. 3 ـ «حجال» جمع «حجله» که صحيح آن حَجَله (بر وزن عجَله) است. 4 ـ توجه داشته باشيد که تعبير به «قاتَلَ» نشان مى دهد که آنها، در مقام مبارزه با خدا و فرمانش برآمده بودند. به يقين چنين کسانى مغلوب و منکوب و مطرود درگاه الهى مى شوند و به همين جهت، بسيارى از مفسّران در اينجا و
ذيل آيه 30 توبه (قاتَلَهم اللهُ) آن را به معناى لعن و دورى از رحمت خدا، تفسير کرده اند که در واقع تفسير به لوازم مطلب است. (به مفردات راغب و نثر طوبى ـ از مرحوم علامه شعرانى ـ مراجعه کنيد.) 5 ـ «نغب» جمع «نُغْبه» (بر وزن لقمه) به معناى «جرعه آب يا چيز ديگر» است و در اينجا غم و اندوه را به نوشابه تلخى تشبيه فرموده که امام جرعه جرعه، آن را نوشيده است. 6 ـ «تهام» از مادّه «همم» به معناى «غم و اندوه» است. اين وزن معمولا به معناى مصدر به کار مى رود مانند تکرار و تَذکار. 7 ـ «لله ابوهم»; اين جمله در مقام مدح گفته مى شود و در مواردى، به عنوان تعجب و شگفتى ذکر مى شود و مفهومش اين است که خداوند، پدر آنها را حفظ کند امّا در فارسى معمولا به جاى آن عبارت «خدا پدرشان را بيامرزد» به کار مى رود. 8 ـ «مراس» و «ممارست» به يک معنا است; يعنى مراقبت و توجه و همراهى با چيزى. 9 ـ «ذرّفت» در اصل از مادّه «ذرف» به معناى «سيلان اشک» است و سپس به «معناى عبور و گذشتن از چيزى» اطلاق شده. در جمله بالا مفهومش گذشتن از صد سال است. 10 ـ سوره ابراهيم، آيات 24 و 25. 11 ـ کلمات قصار، شماره 261. 12 ـ خطبه 121. 13 ـ در مقدّمه جلد نخست درباره شخصيت على (عليه السلام) نيز تا آنجا که مناسب آن بحث فشرده بود، سخن گفتيم و بخشى از قضاوت صاحب نظران را بازگو کرديم. 14 ـ فى ظلال نهج البلاغه، جلد 1، صفحه 192. 15 ـ بحارالانوار، جلد 41، صفحه 62. 16 ـ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، جلد 2، صفحات 88 ـ 90 با تلخيص.