عَجَباً لاِبْنِ النَّابِغَةِ! یَزْعُمُ لاَِهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِىَّ دُعَابَةً، وَ أَنِّی امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ: أُعَافِسُ وَ أُمَارِسُ! لَقَدْ قَالَ بَاطِلا، وَ نَطَقَ آثِماً. أَمَا- وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْکَذِبُ- إِنَّهُ لَیَقُولُ فَیَکْذِبُ، وَ یَعِدُ فَیُخْلِفُ، وَ یُسْأَلُ فَیَبْخَلُ، وَ یَسْأَلُ فَیُلْحِفُ، وَ یَخُونُ الْعَهْدَ، وَ یَقْطَعُ الاِْلَّ;فَإِذَا کَانَ عِنْدَالْحَرْبِ فَأَیُّ زَاجِر وَ آمِر هُوَ! مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّیُوفُ مَآخِذَهَا، فَإِذَا کَانَ ذلِکَ کَانَ أَکْبَرُ مَکِیدَتِهِ أَنْ یَمْنَحَ الْقِرْمَ [قوم ]سُبَّتَهُ. أَمَا وَاللهِ إِنِّی لَیَمْنَعُنِی مِنَ اللَّعِبِ ذِکْرُ الْمَوْتِ، وَ إِنَّهُ لََیمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْیَانُ الاْخِرَةِ، إِنَّهُ لَمْ یُبَایِعْ مُعَاوِیَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ یُؤْتِیَهُ أَتِیَّةً، وَ یَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْکِ الدِّینِ رَضِیخَةً.
از «ابن نابغه» (پسر آن زن بد نام - اشاره به عمرو عاص است-) در شگفتم! او براى مردم شام چنين وانمود مى کند که من بسيار اهل مزاح و مردى شوخ طبعم، که مردم را با شوخى و هزل، پيوسته سرگرم مى کنم. او سخنى باطل و کلامى به گناه، گفته است - و بدترين سخنان گفتار دروغ است- او پيوسته دروغ مى گويد. وعده مى دهد و تخلّف مى کند. اگر چيزى از او درخواست شود، بخل مىورزد و اگر خودش از ديگرى تقاضايى داشته باشد، اصرار مى کند. در پيمانش خيانت مى نمايد. (حتّى) پيوند خويشاوندى را قطع مى کند. هنگام نبرد لشکريان را امر و نهى مى کند (و سر و صداى زياد راه مى اندازد که مردم شجاعش پندارند) ولى اين تازمانى است که دست ها به قبضه شمشير نرفته است و هنگامى که چنين شود، او براى رهايى جانش، بالاترين تدبيرش اين است که جامه اش را کنار زند و عورت خود را نمايان سازد (تا کريمان از کشتنش چشم بپوشند.) آگاه باشيد! به خدا سوگند، ياد مرگ مرا از سرگرم شدن به بازى و شوخى باز مى دارد; ولى فراموشى آخرت او را از سخن حق باز داشته است. او حاضر نشد با معاويه بيعت کند، مگر اينکه عطيّه و پاداشى از او بگيرد (و حکومت مصر را براى او تضمين نمايد) و در مقابلِ از دست دادن دينش، رشوه اندکى دريافت نمايد.
شرح و تفسیر
این مرد دروغگو را بشناسید!
امام(علیه السلام) سخن خود را از دروغ و تهمتى که «عمرو بن عاص» نسبت به ساحت مقدّسش گفته بود، آغاز مى کند و به دنبال تکذیب آن، معرّفى گویایى نسبت به این عنصر کثیف تاریخ اسلام، مى آورد.
دروغ این بود که: امام(علیه السلام) بسیار شوخ طبع و مزّاح و - نعوذ باللّه - اهل هزل و باطل است، تا به این بهانه، عدم شایستگى آن حضرت را براى امر خلافت - به زعم خود - ثابت کند.
مى فرماید: «از «ابن نابغه» (پسر آن زن بدنام) در شگفتم! او براى مردم شام چنین وانمود مى کند که من بسیار اهل مزاح و مردى شوخ طبعم، که مردم را با شوخى و هزل، پیوسته سرگرم مى کنم.»(عَجَباً لاِبْنِ النَّابِغَةِ!(1)دُعَابَةً(2)(5))، وَ أَنِّی امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ(3): أُعَافِسُ(4) وَ أُمَارِسُ! یَزْعُمُ لاَِهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِىَّ
تعبیر به «ابن النابغه» در باره «عمرو عاص» از یک سو، اشاره به وضع زشت و ننگین خانواده اوست; چرا که رسم عرب این بود اگر کسى مادرش مشهور به شرافت و یا مشهور به پستى بود، او را به مادرش نسبت مى دادند، به جاى اینکه به پدرش نسبت دهند. و از سوى دیگر، تعبیر به «نابغه» از مادّه «نبوغ» در اصل به معناى ظهور و بروز است; ولى هنگامى که درباره زنى بکار برده مى شد، اشاره به شهرت او به فساد بود و این واژه به خاطر فساد اخلاقى مادر «عمرو» تدریجاً لقب مادر او شد، در حالى که اسم اصلیش «سلمى» یا «لیلى» بود. در تواریخ آمده است که این زنِ مشهور به فساد، به طور نامشروع، با چند نفر از جمله «ابو سفیان» همبستر شد و هنگامى که «عمرو» متولّد گردید، آنها بر سر او اختلاف کردند; ولى «نابغه» ترجیح داد که او را فرزند «عاص» بداند و این به خاطر کمک هاى مالى بیشترى بود که عاص نسبت به او داشت. از «ابو سفیان» نقل شده است که همواره مى گفت من تردید ندارم که «عمرو» فرزند من است و از نطفه من منعقد شده است.(6) و این تعبیر امام(علیه السلام) در واقع مقدمّه اى است براى سخنى که بعد از آن آمده. یعنى از چنین انسانى نباید تعجّب کرد که نسبت به پاکان و نیکان جهان، تهمت بزند و درباره آنها دروغ بگوید.
تعبیر به «دُعابه» اشاره به شوخى بى حدّ و حساب است و «تِلْعابه» به معناى کسى است که مردم را با سخنان هزل سرگرم مى کند و «اُعافس»و «اُمارس» تقریباً به یک معنا است و در اصل به معناى سرگرم کردن زنان، با شوخى هاى مختلف است; سپس به معناى وسیعتر و گسترده ترى، یعنى: «هر نوع سرگرمى هزل آمیز نسبت به هر کس» آمده است; در واقع امام(علیه السلام) تمام نسبت هاى دروغِ «عمرو بن عاص» درباره خودش را در این چند جمله گویا خلاصه فرموده، تا مقدّمه اى باشد براى پاسخ گویى به آن.
جالب اینکه دشمنان مولا امیرمؤمنان(علیه السلام) هنگامى که نمى توانستند کوچکترین نقطه ضعفى در مورد شایستگى هاى او براى امر خلافت بیابند، یا مقام علمى و تقوا و زهد و پارسایى و شجاعت و تدبیر او را انکار کنند، به مسائلى از قبیل آنچه در بالا آمد، متشبّث مى شدند، که چون آن حضرت بسیار مزاح مى کند، پس شایسته خلافت نیست و این خود مى رساند که شایستگى هاى امام(علیه السلام) به حدّى روشن بود که هیچ کس نمى توانست انگشت انکار بر آن بگذارد; به همین دلیل، طبق مَثَل معروف «أَلْغَریِقُ یَتَشَبَّثُ بِکُلِّ حَشِیش» به این بهانه هاى واهى متشبّث مى شدند.
البتّه، در مورد مزاح و این که تا چه حدّ سنجیده و قابل قبول و در چه حدّ ناپسند و مذموم است، در نکاتِ ذیل خطبه، به خواست خدا، بحث کافى خواهیم کرد.
سپس امام(علیه السلام) به پاسخ سخنان دروغ و تهمت آمیز «عمرو بن عاص» پرداخته، مى فرماید: «او سخنى باطل و کلامى به گناه گفته است و بدترین سخنان، گفتار دروغ است» (لَقَدْ قَالَ بَاطِلاً، وَ نَطَقَ آثِماً. أَمَا وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْکَذِبُ)
چه کسى است که بتواند مزاح هاى لطیف و خالى از هرگونه باطل و خلاف و افراط و زیاده روى را انکار کند؟ و چه کسى است که بتواند جدّى بودن على(علیه السلام) را در سخنان و نامه ها و کلمات قصارش، نادیده بگیرد؟! او از همه جدّى تر بود و در مدیریّت، اراده اى آهنین داشت; هر چند، گاهى براى زدودن گرد و غبار غم و اندوه از دل دوستان، از لطفِ سخن و مزاح لطیف استفاده مى کرد; کارى که در زندگى پیشواى او، یعنى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) کاملاً نمایان است. امّا دشمنى که دستش از همه جا کوتاه شده است و دنبال بهانه جویى است، به هر چیز دست مى زند و دروغ هاى زیادى مى بافد و بر آن مى افزاید.
در ادامه این سخن، در شش جمله کوتاه، شش صفت از اوصاف رذیله این مرد زشت سیرت یعنى «عمر و عاص» را بیان مى فرماید; مى گوید: «او پیوسته دروغ مى گوید، وعده مى دهد و تخلّف مى کند، اگر چیزى از او درخواست شود، بخل مىورزد، و اگر خودش از دیگرى تقاضایى داشته باشد، اصرار مى کند. در پیمانش خیانت مى نماید. (حتّى) پیوند خویشاوندى را قطع مى کند.» (إِنَّهُ لَیَقُولُ فَیَکْذِبُ، وَ یَعِدُ فَیُخْلِفُ، وَ یُسْأَلُ فَیَبْخَلُ، وَ یَسْأَلُ فَیُلْحِفُ(7)(8)).، وَ یَخُونُ الْعَهْدَ، وَ یَقْطَعُ الاِْلَّ
هر کس حالات «عمرو بن عاص» و تاریخچه سیاه زندگى او را مطالعه کند، وجود این رذایل اخلاقى شش گانه را به خوبى در آن مى بیند. در یک کلام، او مردى دنیاپرست بود و براى رسیدن به زندگى پست دنیایى اش، از هیچ دروغ و تهمتى ابا نداشت. در آنجا که به نفعش بود، وعده مى داد و در آنجا که به زیانش بود، تخلّف مى کرد. کسى از مال و ثروت بى حساب او بهره نبرد و براى رسیدن به خواسته هایش - مخصوصاً در برابر معاویه - تا آنجا که مى توانست، اصرار مىورزید و «معاویه» را در فشار قرار مى داد و او چون نیاز به «عمرو» داشت، در برابر خواسته هاى نامشروعش تسلیم مى شد. خیانت او در عهد و پیمان، در امر «حَکَمَین» بر همه آشکار شد و حتّى به خویشاوندان خود نیز رحم نمى کرد.
به گفته بعضى از مورّخان، وى حدود 90 سال در دنیا زندگى کرد و به گفته «یعقوبى» هنگامى که مرگ او فرا رسید، به فرزندش گفت: «اى کاش پدرت در غزوه «ذات السّلاسل» (در عصر پیامبر(صلى الله علیه وآله)) مرده بود! من کارهایى انجام دادم، که نمى دانم در نزد خداوند چه پاسخى براى آنها دارم. نگاهى به اموال سرشار خود کرد و گفت: اى کاش به جاى اینها، مدفوع شترى بود. اى کاش سى سال قبل مرده بودم!!
دنیاى معاویه را اصلاح کردم و دین خودم را بر باد دادم! دنیا را مقدّم داشتم و آخرت را رها نمودم. از دیدن راه راست و سعادت نابینا شدم، تا مرگم فرا رسید. گویا مى بینم که معاویه اموال مرا مى برد و با شما بدرفتارى خواهد کرد.»(9)
به هر حال، وجود این صفات رذیله در شخصى مانند «عمر و عاص» با آن تاریخ زندگانى ننگینش، بر کسى پوشیده نیست.
سپس امام(علیه السلام) به یکى از زشت ترین کارهاى دوران حیات «عمرو» اشاره مى کند; کارى که در تاریخ، شبیه و نظیر نداشت و آن اینکه در جنگ «صفّین»هنگامى که خود را در چنگال قدرت على(علیه السلام) دید و یقین پیدا کرد على(علیه السلام) با یک، یا چند ضربه شمشیر، به حیات آلوده او پایان خواهد داد، خود را برهنه کرد; چرا که مى دانست کرامت و حیاى مولا، ایجاب مى کند که در چنین شرائطى روى از او برگرداند و او هم از این فرصت استفاده کند و فرار را بر قرار اختیار نماید. این ماجرا در همه جا پیچید و در میان عرب «ضرب المثل» شد که: «عمرو در پناه عورتش از مرگ نجات یافت».
مى فرماید: «هنگام نبرد، لشکریان را امر و نهى مى کند (و سر و صداى زیاد راه مى اندازد که مردم شجاعش پندارند) ولى این تا زمانى است که دستها به قبضه شمشیر نرفته است، هنگامى که چنین شود، او براى رهایى جانش، بالاترین تدبیرش این است که جامه اش را کنار زند و عورت خود را نمایان سازد (تا کریمان از کشتن او چشم بپوشند.)» (فَإِذَا کَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأَیُّ زَاجِر وَ آمِر هُوَ! مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّیُوفُ مَآخِذَهَا، فَإِذَا کَانَ ذلِکَ، کَانَ أَکْبَرُ مَکِیدَتِهِ أَنْ یَمْنَحَ الْقِرْمَ(10)(11)). سُبَّتَهُ
به گفته «ابن ابى الحدید» این داستان عجیب را تمام مورّخان مخصوصاً کسانى که درباره «صفّین» سخن گفته اند، نوشته اند(12).
داستان چنین است: «یکى از یاران على(علیه السلام) به نام «حارث بن نضر» اشعارى در مذمّت «عمرو بن عاص» گفت و او را به خاطر ضعف و زبونى اش در برابر شمشیر آتشبار على(علیه السلام) نکوهش کرد. اشعار «حارث» در میان مردم پخش شد و به گوش «عمرو» رسید; او گفت اکنون که چنین است به خدا سوگند! من در میدان نبرد، به مقابله با على(علیه السلام) خواهم رفت، هر چند هزار بار کشته شوم! هنگامى که در «صفّین» صفوف لشکر حمله عمومى را آغاز کردند، «عمرو» هم نیزه اى برداشت و به سوى على(علیه السلام) آمد، تا ننگ جُبْن را از خود بشوید; مولا با شمشیر به او حمله کرد، عمرو که خود را همانند گنجشکى در چنگال عقابى بلند پرواز دید، عقب نشینى کرد; خود را از اسب به زیر انداخت و پاهاى خود را بلند کرد و عورتش را نمایان ساخت; امیرمؤمنان(علیه السلام) صورت از او برگرداند و برگشت (و او فرصت را غنیمت شمرد و فرار کرد). این سخن در میان مردم منتشر شد و به عنوان یکى از بزرگواریهاى على(علیه السلام)اشتهار یافت.(13)»
در تاریخ آمده است: «هنگامى که «معاویه»بر تخت قدرت تکیه کرد، روزى به «عمروعاص» گفت: من هر وقت تو را مى بینم خنده ام مى گیرد! «عمرو» سؤال کرد براى چه؟ گفت به یاد آن روز مى افتم که على در «صفّین» به تو حمله کرد، تو این داغ ننگ را بر خود گذاردى که عورت خود را نمایان کنى، تا نجات یابى. عمرو گفت: من هنگامى که تو را مى بینم، بیشتر مى خندم، چرا که به یاد روزى مى افتم که على تو را در میدان مبارزه، دعوت به نبرد تن به تن کرد، ناگهان نفست در سینه حبس شد و زبانت از کار افتاد و آب دهان، گلویت را گرفت و تمام اندامت به لرزه درآمد و امور دیگرى که من نمى خواهم بگویم. «معاویه» گفت: درست است ولى این تمامش نبود (و ماجرا بیش از این بود)... و سپس به «عمرو بن عاص» گفت: بیا شوخى را بگذار و به سراغ جدّى برویم; ترسیدن و فرار کردن از دست على براى هیچ کس عیب نیست (إِنَّ الْجُبْنَ وَ الْفِرَارَ مِنْ عَلِىٍّ لاَعَارَ عَلَى أَحَد فِیهِمَا).»(14).
سپس امام(علیه السلام) در ادامه این بحث، به پاسخ از نسبت دروغ «عمرو بن عاص» پرداخته و با معرّفى بیشترى از صفات و وضع ایمان و اعمال او، خطبه را پایان مى دهد; مى فرماید: «آگاه باشید! به خدا سوگند، یاد مرگ مرا از سرگرم شدن به بازى و شوخى باز مى دارد.» (أَمَا وَ اللّهِ إِنِّی لَیَمْنَعُنِی مِنَ اللَّعِبِ ذِکْرُ الْمَوْتِ).
من همواره مرگ را در مقابل چشم خود مى بینم. چرا که قانونى است براى همه خلائق و هیچ تاریخى براى آن تعیین نشده و استثنایى در آن راه ندارد و نیز مى دانم مرگ، پایان همه لذّات و همه سرگرمى هاست! من هرگز آن را فراموش نمى کنم و صبح و شام به یاد آن هستم. آیا ممکن است مثل منى، با این وصف، سرگرم بازى ها و شوخى ها شود و در هوا و هوس غرق گردد؟ غیر ممکن است. «ولى فراموشى (مرگ و) آخرت او را از سخن حق بازداشته است.» (وَ إِنَّهُ لَیَمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْیَانُ الاْخِرَةِ).
اگر او دروغ مى گوید و تهمت مى زند و براى رسیدن به اهداف دنیوى و نائل شدن به هوسهایش، هر کارى را براى خود مجاز مى شمرد، به خاطر این است که مرگ و آخرت را به دست فراموشى سپرده، و انسانى که مرگ و دادگاه عدل الهى را فراموش کند، موجود خطرناکى مى شود که از هیچ کارى ابا ندارد و حتّى شرف و آبروى خود را نیز بر سر این کار مى نهد.
سپس شاهد روشن و دلیل گویایى براى این سخن بیان مى فرماید و مى گوید: «او حاضر نشد با معاویه بیعت کند، تا اینکه عطیّه و پاداشى از او بگیرد (و به تعبیر دیگر:) در مقابل از دست دادن دینش، رشوه اندکى دریافت دارد.» (إِنَّهُ لَمْ یُبَایِعْ مُعَاوِیَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ یُؤْتِیَهُ أَتِیَّةً،(15) وَ یَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْکِ الدِّینِ رَضِیخَةً).(16)
امام(علیه السلام) در این سخن، به داستان معروفى اشاره فرمود که در میان مردم شهرت داشت و به همین دلیل، به یک اشاره گذرا بسنده مى کند. شبیه همین معنا در خطبه 26 آمده است و در آنجا شرح آن را بیان کردیم و ماجرا به طور خلاصه چنین بود: «هنگامى که فتنه «جمل» با پیروزى امام(علیه السلام) و شکست مخالفان فرونشست، امام(علیه السلام)«جریر بن عبداللّه»را براى گرفتن بیعت از «معاویه» به شام فرستاد; «معاویه» که مایل نبود با امام بیعت کند، در این باره به مشورت پرداخت و نامه اى براى «عمروبن عاص» نوشت و از او کمک خواست و گفتگوهاى زیادى میان او و «معاویه» در گرفت و «عمرو» به او فهماند که فاقد افتخاراتى است که على(علیه السلام) دارد. سرانجام گفت: اگر من با تو بیعت کنم و تمام خطرات آن را بپذیرم، چه پاداشى براى من قرار خواهى داد؟ معاویه گفت: هر چه خودت بگویى; عمرو گفت: حکومت مصر را بعد از پیروزى به من واگذار کن! معاویه تأمّلى کرد و گفت: من خوش ندارم که مردم درباره تو بگویند: «به خاطر اغراض دنیوى، با من بیعت کردى!» عمرو گفت: این حرفها را کنار بگذار (تو خودت رئیس دنیاپرستانى! مطلب همین است که من مى گویم، من حکومت مصر را مى خواهم) سرانجام معاویه تسلیم شد و این قرارداد را با او بست.(17)»
ولى عجبا! که دنیا به او هم وفا نکرد و چند سالى بیشتر در رأس حکومت مصر نبود و همان گونه که در بالا آوردیم، در پایان عمر از کرده خود پشیمان بود و به خودش بد مى گفت; ولى راهى براى نجات از آن گرداب هولناک نبود(18)
نکته ها
1- عمرو عاص کیست؟
همه ما با نام این مرد آشنا هستیم و هرکس گوشه اى از شیطنت هاى او و نقش تخریبى اش را در تاریخ اسلام شنیده است و معروفترین داستانى که همه از او به خاطر دارند، داستان سرنیزه کردن قرآن هاست که در جنگ «صفّین» هنگامى که لشکر «معاویه» در آستانه شکست قرار گرفت، او با یک نیرنگ عجیب، لشکر را از شکست نجات داد; دستور داد قرآن ها را بر سرنیزه کنند و بگویند ما همه پیرو قرآنیم و باید به حکمیّت قرآن، تن در دهیم و دست از جنگ بکشیم. این نیرنگ، چنان در گروهى از ساده لوحان از لشکر امیرمؤمنان على(علیه السلام) مؤثّر افتاد که مولا را سخت در فشار قرار دادند، تا دست از جنگ بکشد و تن به حکمیّت دهد.
به هر حال، او تقریباً سى و چهار سال، قبل از بعثتِ پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) تولّد یافت. پدرش «عاص بن وائل» از دشمنان سرسخت اسلام بود که قرآن مجید در نکوهش او مى فرماید: «اِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الاَْبْتَرُ; دشمن تو، بریده نسل و بى عقب است.»(19) او پیوسته خوشحالى مى کرد که پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) فرزندى که از او یادگار بماند، ندارد و بعد از وفاتش همه چیز پایان مى گیرد و لذا آیه فوق در حقّ او نازل شد. مادرش - طبق تصریح مورّخین- بدنام ترین زن در «مکّه» بود، به گونه اى که وقتى «عمرو» متولّد شد، پنج نفر مدّعى پدرى او بودند، ولى مادرش ترجیح داد که او را فرزند «عاص» بشمرد; چرا که هم شباهتش به او بیشتر بود و هم «عاص» بیشتر از دیگران به او کمک مالى مى کرد و لذا بعضى از مورّخان، از او به عنوان فرزندى نامشروع یاد کرده اند و حتّى شاعر معروف «حسّان بن ثابت» در قصیده اى که هجو او را مى کند، به همین معنا اشاره کرده است.
هنگامى که جمعى از مسلمانان مکّه بر اثر فشار شدید مشرکان قریش، به «حبشه» مهاجرت کردند; او از طرف بت پرستان با شخص دیگرى به نام «عماره» مأموریت یافت به حبشه برود و اگر بتواند «جعفر» رئیس مهاجران را به قتل برساند و یا حکومت حبشه را بر ضدّ آنها بشوراند; او سرانجام در «حبشه» ظاهراً مسلمان شد، در حالى که شاید مى خواست از این طریق، ضربات بیشترى بر اسلام وارد کند.
بعضى نیز معتقدند که سفر «عمرو عاص» به حبشه در جریان جنگ «خندق» بود که به جمعى از دوستانش گفت: من معتقدم بهتر این است به حبشه برویم، اگر قوم ما پیروز شدند، باز مى گردیم و اگر محمّد پیروز شد در «حبشه» مى مانیم، زیرا اگر تحت حکومت نجاشى باشیم، بهتر از این است که تحت حکومت محمّد باشیم! هنگامى که به «حبشه» وارد شد، هنوز «جعفر بن ابى طالب» و گروهى از مسلمین در «حبشه» بودند. «عمرو» و یارانش هدایایى براى «نجاشى» آورده بودند، که مورد توجّه او واقع شد، از فرصت استفاده کردند و از او تقاضا کردند اجازه کشتن «جعفر» را به آنها بدهد. «نجاشى» که در باطن اسلام آورده بود، سخت بر آشفت و به آنها هشدار داد; «عمرو» که چنین انتظارى را نداشت، اظهار کرد: «من نمى دانستم محمّد چنین مقامى را دارد، هم اکنون مسلمان مى شوم» و او در ظاهر مسلمان شد.
هنگامى که او به عنوان یک مسلمان به مدینه بازگشت، پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به عنوان تشویق، او را فرمانده لشکر کوچکى کرد و به «ذات السّلاسل» فرستاد; سپس پیامبر(صلى الله علیه وآله) او را به عنوان والى «عمّان» (در شام) تعیین کرد و او تا پایان عمر پیامبر(صلى الله علیه وآله) در آنجا بود و در زمان «عمر بن خطّاب»، «فلسطین» و «اردن» در اختیار او قرار گرفت، سپس «عمر» تمام «شامات» را در اختیار «معاویه» قرار داد و به «عمروبن عاص» دستور داد، بسوى مصر برود. «عمرو بن عاص» به «مصر» رفت و آنجا را فتح کرد. «عمرو»چهار سال از دوران «عثمان» والى مصر بود. سپس «عثمان» او را عزل کرد و دیگرى را به آنجا فرستاد و از اینجا اختلاف بین «عمرو» و «عثمان» پیدا شد و «عمرو» با خانواده اش به «فلسطین» منتقل شد و هنگامى که«معاویه» در «شام» شورش کرد، از «عمرو بن عاص» دعوت نمود که به او بپیوندد; او دعوت «معاویه» را پذیرفت، مشروط بر اینکه اگر غلبه کند حکومت «مصر» را به او واگذارد و او چنین کرد و «عمرو بن عاص» تا پایان عمرش در رأس حکومت «مصر» بود، ولى چند سالى بیشتر بعد از پیروزى «معاویه» زنده نبود. سرانجام در سال 43، روز عید فطر که روز شادى مسلمین بود، چشم از دنیا فرو بست، در حالى که 90 سال از عمرش مى گذشت.
او مردى بسیار باهوش بود و هشیارى او در میان مردم، زبانزد بود، هر چند تمام قدرت فکرى خود را در شیطنت بکار گرفت و همانطور که سابقاً هم نقل کردیم، در هنگام مرگ به شدّت اظهار پشیمانى مى کرد; که چرا دینم را به دنیاى معاویه فروختم.
بعضى گفته اند: او در زمان جاهلیّت به شجاعت معروف بود، هر چند در جنگ «صفّین» در برابر على(علیه السلام) به قدرى مرعوب شد که براى نجات جان خود تنها راه را، پناه بردن به عورت خود دانست; پیراهن خود را کنار زد و عورت خود را نمایان ساخت، زیرا مى دانست على(علیه السلام) بزرگوار است و در چنین شرائطى از او چشم مى پوشد و بر مى گردد.(20)
مرحوم «علاّمه امینى(رحمه الله)» در شرح حال «عمرو بن عاص» مى گوید: «ما هیچ تردیدى نداریم که او هرگز اسلام و ایمان را نپذیرفته بود; بلکه هنگامى که براى کشتن «جعفر بن ابى طالب» و یارانش به «حبشه» رفت و از یک سو خبرهاى تازه اى از پیشرفت پیامبر(صلى الله علیه وآله) در حجاز به گوش او رسید و از سوى دیگر حمایت صریح «نجاشى» را نسبت به مسلمانان «حبشه» مشاهده کرد، به ظاهر اسلام آورد و هنگامى که به حجاز بازگشت، منافقانه در میان مسلمانان مى زیست، به این امید که به مقامى برسد و سخن امیرمؤمنان على(علیه السلام) درباره او (و امثال او) کاملاً صادق است;
مى فرماید: «وَ الَّذِی فَلَقَ الْحَبَّةَ، وَبَرَأَ النَّسَمَةَ، مَا أَسْلَمُوا وَلکِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَ أَسَرُّواالْکُفْرَ، فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً، رَجَعُوا إِلَى عَدَاوَتِهِمْ مِنَّا; به خدا سوگند! آنها هرگز مسلمان نشدند بلکه اظهار اسلام کردند و کفر را در باطن، پنهان ساختند و هنگامى که یارانى پیدا کردند (کفر درونى خود را آشکار نمودند و) به دشمنى با ما (خاندان پیامبر) بازگشتند(21)».
او براى رسیدن به مقصد خود، یعنى: ابراز دشمنى و عداوت با على(علیه السلام) از هیچ چیز ابانداشت. مى گویند: «روزى به «عایشه» گفت: «اى کاش در روز جنگ «جمل» کشته شده بودى!» «عایشه» (تعجّب کرد و) گفت: «وَ لِمَ لاَ أَباً لَکَ; چرا؟ اى بى پدر!» «عمرو» گفت: «تو به مرگ الهى مى مردى و داخل بهشت مى شدى! و ما (بعد از مسئله پیراهن عثمان) مرگ تو را، بزرگترین وسیله براى مذمّت «علىّ بن أبى طالب» قرار مى دادیم(22)».
اگر بخواهیم تمام جوانب زندگى تاریک و پر از مکر و فسون و جنایت «عمرو» را شرح دهیم، سخن به درازا مى کشد; لذا با بیان یک نکته تاریخى دیگر، این بحث را پایان مى دهیم:
«ابن ابى الحدید» در شرح خطبه مورد بحث مى گوید: «عمرو بن عاص، از کسانى بود که در «مکّه» پیامبر را آزار و دشنام مى داد و در مسیر او سنگ مى ریخت تا آسیبى به پیامبر برسد، زیرا آن حضرت در شب هاى تاریک از منزل بیرون مى آمد و طواف کعبه مى کرد و «عمرو بن عاص» یکى از کسانى بود که هنگامى که «زینب» دختر «رسول اللّه» به قصد هجرت به «مدینه»، از «مکّه» خارج شد، به تعقیب او پرداختند و او را چنان تهدید کردند و ترساندند، که جنین خود را ساقط کرد; هنگامى که این سخن به گوش پیامبر رسید، بسیار ناراحت شد و تمام آن گروه را لعن و نفرین کرد.(23)»
2- مزاح و شوخ طبعى از دیدگاه اسلام
شکّى نیست که روح انسان در مشکلات زندگى، زنگار مى گیرد و اگر از طریق تفریح و سخنان زیبا و لطیف، صیقل نیابد، فعّالیت هاى آینده براى انسان مشکل مى شود; به همین دلیل، عقل و منطق و فطرت، ایجاب مى کند که انسان، گه گاه مسایل خشک و پرزحمت و جدّى را رها کند و به مزاح و لطائف رو بیاورد و اگر این کار در حدّ اعتدال صورت گیرد، نه تنها نکوهیده نیست، بلکه بسیار پسندیده و گاهى لازم و واجب مى شود و بخشى از مسئله حسن خلق و گشاده رویى و اخلاق فاضله محسوب مى شود.
از سیره پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) و امامان و بزرگان دین، - بلکه همه عقلا نیز- استفاده مى شود که آنها در عمل، در طول زندگى خود، مزاح را به طور معتدل داشتند.
ولى بى تردید، اگر این کار از حدّ اعتدال خارج شود و یا آمیخته با گناه و غیبت و سُخریّه و استهزا گردد و وسیله انتقامجویى و آبروریزى شود و کینه هایى را که انسان نمى تواند با کلمات جدّى، اظهار کند، از طریق شوخى ابراز نماید، یکى از بدترین رذایل اخلاقى و صفات نکوهیده خواهد بود.
اگر مى بینیم در منابع اسلامى از مزاح گاهى به عنوان یک فضیلت و گاه به عنوان یک صفت رذیله یاد شده، اشاره به این دو جنبه است.
براى تکمیل این بحث، به سراغ روایات اسلامى مى رویم و گلچینى از آن را به صورت فشرده از نظر مى گذرانیم:
1- در حدیثى از امام کاظم(علیه السلام) مى خوانیم که یکى از یارانش سؤال کرد: «گاهى در میان مردم سخنانى ردّ و بدل مى شود و مزاح مى کنند و مى خندند (اشکالى دارد؟) امام(علیه السلام) فرمود: «لاَ بَأْسَ مَا لَمْ یَکُنْ; مانعى ندارد مادامى که نباشد (اشاره به اینکه به گناه آلوده نشود)...» سپس فرمود: «إنَّ رَسُولَ اللّهِ کَانَ یَأْتِیهِ الاَْعْرَابِىُّ، فَیُهْدِی لَهُ الْهَدِیَّةَ ثُمَّ یَقُولُ مَکَانَهُ: أَعْطِنَا ثَمَنَ هَدِیَّتِنَا! فَیَضْحَکُ رَسُولُ اللّهِ; وَ کَانَ إِذَا اغْتَمَّ، یَقُولُ: مَا فَعَلَ الاَْعْرَابِىُّ؟ لَیْتَهُ أَتَانَا; رسول خدا(صلى الله علیه وآله) گاه، مرد عربى نزد او مى آمد و هدیّه اى به او
مى داد، سپس عرض مى کرد: «پول هدیه را محبّت فرمائید» و رسول خدا مى خندید و گاه هنگامى که غمگین مى شد، مى فرمود: اعرابى کجاست؟ اى کاش مى آمد (و سرورى در دل غمدیده ما وارد مى کرد).(24)»
2- در حدیث دیگرى از همان حضرت مى خوانیم که فرمود: «أَلْمُؤْمِنُ دَعِبٌ لَعِبٌ، وَ الْمُنَافِقُ قَطِبٌ غَضِبٌ; مؤمن شوخ و مزّاح است و منافق تُرشرو و خشمگین است»(25).
3- در حدیث دیگرى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانیم که فرمود: «مَا مِنْ مُؤْمِن إلاَّ وَ فِیهِ دُعَابَةٌ; قُلْتُ: وَ مَا الدُّعَابَةُ؟ قَالَ: الْمِزَاحُ; در هر مؤمنى دعابه است; راوى مى گوید: پرسیدم: دعابه چیست؟ فرمود: مزاح است»(26).
4- حتّى در روایات مى خوانیم که خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) مزاح مى کردند; از جمله در حدیث معروفى آمده است که: «پیرزنى از طائفه انصار خدمت پیامبر آمد و از حضرت تقاضا کرد که براى او دعا کند تا اهل بهشت باشد; پیغمبر فرمود: «پیرزنان وارد بهشت نمى شوند!» فریاد پیرزن بلند شد. پیامبر تبسّمى فرمود و این آیه را تلاوت کرد: «إنَّا أَنْشَأْنَاهُنَّ إِنْشَاءً* فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْکَاراً;(27) ما به آنها آفرینش جدیدى بخشیدیم و آنها را دوشیزه قرار دادیم» (پیرزن خوشحال شد)(28).»
و روایات دیگر...
در عین حال، روایاتى در نکوهش مزاح آمده است که تعداد آنها نیز کم نیست. از جمله در حدیثى از على(علیه السلام) مى خوانیم: «اَلْمِزَاحُ یُورِثُ الضَّغَائِنَ; مزاح سبب کینه و عداوت است».(29) و در حدیث دیگرى از همان حضرت مى خوانیم: لِکُلِّ شَیْء بَذْرٌ و بَذْرُ الْعَدَاوَةِ الْمِزَاحُ; هر چیزى بذرى دارد و بذر دشمنى مزاح است»(30).
و در تعبیرات دیگرى آمده است که: «مزاح عقل را کم مى کند و آفت هیبت و ابّهت انسان، و دشمن کوچک است.»(31) و نیز از رسول خدا(صلى الله علیه وآله)مى خوانیم: «لاَیَبْلُغُ الْعَبْدُ صَرِیحَ الاِْیمَانِ حَتَّى یَدَعَ الْمِزَاحَ وَ الْکِذْبَ; بنده خدا به ایمان خالص نمى رسد، مگر زمانى که مزاح و دروغ را کنار بگذارد(32)».
روشن است که این دو گروه از روایات، کمترین منافاتى با یکدیگر ندارند; چرا که گروه اوّل، از اصل مزاح سخن مى گوید و گروه دوم از افراط و بى بند و بارى در آن; یا به تعبیر دیگر: گروه اوّل ناظر به مزاح هاى سنجیده و خالى از هر گونه غرض و مرض و آزار و کینه توزى است و گروه دوّم، ناظر به مزاح هاى آلوده به گناه است. شاهد این سخن حدیثى است که از رسول اللّه(صلى الله علیه وآله) نقل شده است; فرمود: «إِنِّی أَمْزَحُ وَ لاَأَقُولُ إِلاَّ حَقًّا; من مزاح مى کنم، ولى جز حق نمى گویم»(33).
شاهد دیگر اینکه در بسیارى از روایات، «کثرت مزاح» به عنوان یک کار نکوهیده ذکر شده است.
در حدیثى از امیرمؤمنان على(علیه السلام) مى خوانیم: «کَثْرَةُ الْمِزَاحِ تُذْهِبُ الْبَهَاءَ وَ تُوجِبُ الشَّحْنَاءَ; کثرت مزاح وقار انسان را مى برد و سبب عداوت و دشمنى مى شود»(34).
در بعضى از روایات تعبیر به «افراط در مزاح» شده است.
از مجموع روایات بالا - که بسیارى از آنها از على(علیه السلام) نقل شده- به خوبى مى توان دریافت که اگر آن حضرت گاه شوخى و مزاح مى فرموده، روى حساب و برنامه بوده است و جزء فضایل آن حضرت محسوب مى شود که انسانى خوشرو و خوش مجلس و داراى جاذبه فوق العاده اخلاقى بود; ولى دشمن کینه توز و بى منطق، از صفات خوب نیز تعبیرهاى زشتى مى کند و از آن دستاویزى براى تبلیغات سوء خود مى سازد و نمونه آن، همان است که در این خطبه آمده است.
امام(علیه السلام) در واقع «کثرت مزاح» را در این خطبه از خود نفى مى کند، نه مزاح خردمندانه و ممدوح را، که مایه صفاى روح و نشاط قلب و ادخال سرور در قلوب مؤمنین است.
این سخن را با حدیث لطیفى پایان مى دهیم و آن اینکه: «روزى حضرت یحیى(علیه السلام)، حضرت مسیح(علیه السلام) را ملاقات کرد، در حالى که مسیح(علیه السلام)، متبسّم و خندان بود، یحیى(علیه السلام) گفت: «چرا تو را بى خیال مى بینم، گویى خود را در امن و امان (از عذاب الهى) مى شمرى؟» مسیح(علیه السلام) در جواب گفت: «چرا تو را عبوس و تُرشرو مى بینم، گویى از رحمت خدا مأیوس هستى؟» در این حال گفتند (براى درک واقعیّت ها) در انتظار وحى الهى مى نشینیم; خداوند به آنها وحى فرستاد: «أَحَبُّکُمَا إِلَىَّ، الطَّلِقُ، الْبَسَّامُ، أَحْسَنُکُمَا ظَنًّا بِی; محبوب ترین شما نزد من، آن کس است که خوشرو و متبسّم و بیشترین حسن ظنّ را به من داشته باشد.(35)».
* * *
1. «نابغه» از مادّه «نبوغ» به معناى ظهور و شهرت است و عرب، زنان مشهور به فساد را «نابغه» مى گفته همانطور که ما، در فارسى «زن معروفه» مى گوييم; ولى از سوى ديگر به افرادى که به خاطر
استعداد فوق العاده، مشهور و معروف مى شوند، نابغه اطلاق مى شود. 2. «دُعابه» به معناى مزاح کردن (يا بسيار مزاح کردن) است. 3. «تِلْعابه» از مادّه «لَعْب» به معناى شخصى است که بسيار مردم را با سخنان، يا حرکات خود، سرگرم مى سازد. 4. «اُعافس» از مادّه «مُعافسه» به معناى زياد شوخى کردن است. 5. «اُمارس» از مادّه «ممارسه» به معناى سرگرم چيزى شدن مى باشد و در اينجا به معناى سرگرمى به مزاح و شوخى است. 6. ربيع الابرار زمخشرى (به نقل از ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، جلد 6، ص 283.) 7. «يُلْحف» از مادّه «اِلحاف» به معناى اصرار و پافشارى کردن است و اصل آن از «لحاف» است که به معناى همان پوشش مخصوص و معروف مى باشد و از آنجا که اصرار کننده، سخت به کسى مى پيچد، اين
واژه در مورد او به کار رفته است 8. «إِلّ» به معناى عهد و پيمان است و به معناى خويشاوندى نيز آمده است. 9. تاريخ يعقوبى (مطابق نقل الغدير، جلد 2، صفحه 175). 10. «قِرْم» به معناى جنس نر است و به معناى شخص بزرگوار و آقا نيز آمده است و در خطبه بالا به همين معنا است; زيرا «عمرو بن عاص» در برابر بزرگوارى چون على(عليه السلام) قرار گرفت و
مى دانست اگر پيراهن را بالا زند و کشف عورت کند، اميرمؤمنان(عليه السلام) روى برمى گرداند. 11. «سُبَّه» از مادّه «سَبّ» (بر وزن شقّ) به معناى بدگويى کردن و دشنام دادن است و به معناى هر چيزى که ذکر آن ناپسند است، آمده و در اينجا اشاره به «عورت» است. 12. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 312. 13. کتاب «صفّين» از «نصر بن مزاحم»، صفحه 224 (طبق نقل الغدير، جلد 2، صفحه 158). 14. ابن ابى الحديد اين سخن را از «واقدى» مورّخ معروف نقل مى کند (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 317). 15. «أَتيّه» به معناى عطيّه و بخشش است و در اصل از «ايتاء» به معناى اِعطاء و بخشش مى باشد. 16. «رَضيخه» از مادّه «رَضْخ» (بر وزن رزم) به معناى چيز کمى را بخشيدن و «رضيخه» به معناى عطيّه ناچيز است و در خطبه بالا، اشاره به اين است که «عمرو عاص» دين خود را در برابر مقامات دنيا، که نسبت
به آن، متاع ناچيز و کم ارزش است، فروخت; به خصوص اينکه مدّت کوتاهى از اين مقام بهره گرفت. 17. شرح ابن ابى الحديد، جلد 2، صفحه 61 (با تلخيص). 18. در مورد تاريخ مرگ «عمرو» ميان مورّخان گفتگو است; ولى به گفته «علاّمه امينى» در «الغدير» و «ابن ابى الحديد» در «شرح نهج البلاغه» (جلد 6، صفحه 321) صحيح تر آن است که در سال 43 هجرى
طومار زندگانى ننگينش پايان يافت و اگر حکومتش از سال 39 شروع شده باشد، دوران آن بيش از پنج سال نبود. 19. سوره کوثر، آيه 3. 20. الغدير، جلد 2، صفحه 126-127 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 282 به بعد. 21. الغدير، جلد 2، ص 126. 22. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 322. 23. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 282. 24. اصول کافى، جلد 2، صفحه 663. 25. تحف العقول، صفحه 41 (باب مواعظ النبيّ). 26. اصول کافى، جلد 2، صفحه 663. 27. سوره واقعه، آيه 35-36. 28. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 330. 29. تحف العقول، صفحه 86. 30. ميران الحکمة، جلد 4، شماره 18869 31. ميزان الحکمة، جلد 4، باب ذمّ المزاح. 32. ميزان الحکمة، جلد 4، شماره 18877. 33. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 330. 34. غرر الحکم. 35. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 6، صفحه 333.
-------------------------
شرح نهج البلاغه، آیت الله مکارم شیرازی